آن قدر دوستت دارم ...
که یادم نمی آید از کجا شروع شد...
داستان ما نه شروع دارد و نه پایان ...
تو یکهو پایت را همان جایی گذاشتی ...
که باید می گذاشتی...
دیگر هم از من نپرس ...
تا کی دوستم داری...
مگر می شود جلوی راه اقیانوس ها را بست؟
مگر می شود جلوی خورشید
چیزی قرار داد ...
که دیگر نتابد...
برای دوست داشتن های من ...
هیچ پایانی وجود ندارد...
اگر تو نباشی ...
و حتی اگر تو نخواهی...
این نویسنده داستان خودش را می نویسد!

 

محسن_دعاوی