تو خورشید را ندیدی...
تو ماه را...
و سوسوی انبوه ستارگان در شبِ کویر را هم ندیدی
اما من...
انعکاسِ نورِ گیسوانم را در چشمانت دیدم
جرقه‌ای، چشمانت را به آتش کشیده بود
جنگل‌ها و درختان، بی‌خبر بودند...
پرندگان و پروانه‌ها، بی‌خبر بودند ...
و گیسوانِ معصومم  ...
بی‌خبر از لهیبی که در راه بود ...
می خواستم بگریزم...
اما پای گریختنم نبود ... 
و نمی‌دانم چرا...
منی که عمری از جرقه‌ها هراسیده بودم
اینک لهیب‌ها را به آغوش می کشیدم...
این آتش را دوست دارم ...
این التهاب را ... 
و چشمهایت را ...
وقتی نور گیسوانم به آتشش می‌کشد....

 

سمیه_بوداقی