مهتاب
یاد گرفته ام تنهایی ام را...
ماهرانه پشت روزنامه ای
پنهان کنم !
اما از مهتاب...
که بوی شانه های تو را می دهد
چیزی را نمی توان پنهان کرد . . .
عباس_صفاری
یاد گرفته ام تنهایی ام را...
ماهرانه پشت روزنامه ای
پنهان کنم !
اما از مهتاب...
که بوی شانه های تو را می دهد
چیزی را نمی توان پنهان کرد . . .
عباس_صفاری
به هر که گفتم دوستت دارم...
رفت!
من در کاهش جمعیت این شهر،
دخیلم...
رسول ادهمی
عطرش روی پیراهنم...
آهنگ هایش در گوشم...
عکس هایش جلوی چشمانم...
ولی او
دور از آغوشم...
خدایا جهنمت بدتر از این است؟
امینه صفرپور
خوبم ...
شبیه گلدانی ...
ڪه در ڪنار پنجره ی یڪ خرابه
به گل های سرخ باغ خیره شده است
خوبم...
شبیه کشتی متروکه ای در خشکی...
ڪه می داند دیگر به آب نمی افتد
خوبم...
شبیه گرامافونی ڪه در کنج خانه
سال هاست سکوت کرده است
خوبم و دلتنگی هنوز مرا از پا...
درنیاورده است...
علیرضا_اسفندیاری
جای كدام زخم را...
بپوشانم...
كه دوباره عاشقت نشوم
جای شلاق لب هايت
رد بوسه هايت...
یا سردی قدم هايت...
كه روی گونه های جاده نشسته است
كدام را از تو
فراموش كنم
كه دوباره به يادم نيايی؟!
علیرضا_اسفندیاری
چمدانت را بستی...
اما هَـــوایت را...
جمع نکرده ، رفتی !
هر طرف که می چرخم ...
سر از خاطرات تـــو در می آورم ؛
چه آسان...
به عنکبوت ها سپردی آشیانــه مان را...!
حالا هر بهار که تنهایی ام را می تکانم...
گرد و خاک تلخی به پا می کنند...
خاطـــره ها...
کاش با آمدنت...
برگِ لحظه های مُــرده را...
از کوچه ی ساعت ها ...
جــمع می کردی...
مینا_آقازاده
تو را به ترانهها بخشیدم...
به صدای موسیقی...
به سکوت شکوفهها...
که به میوه بدل میشوند...
و از دستم میچینند...
تو را به ترانهها بخشیدم...
با من نمان!
عمر هیچ درختی ابدی نیست...
باید به جدایی از زندگی عادت کرد...
شمس_لنگرودی
نمی دانم کدام بی مغز لاشعوری بود ...
که اولین بار گفت ...
اگر کسی را دوست دارید به او بگویید!
گفتن دوستت دارم ...
مثل کشیدن ضامن یک وینچستر مشکی ست ...
که زیر کت چرم پنهان شده است !
و بدتر از آن "شنیدن دوستت دارم" است ...
که مثل شلیک ...
با همان اسلحه ی شیک و گران قیمت است
و بدتر از این دو...
"گفتن منم دوستت دارم" است!
چون آن وقت است ...
که حضور یک جنازه در صحنه حتمی ست!
جنازه ای که نیش تا نیشش باز است به خنده...
ولی دلش ...
زیر مین بی اعتنایی های بعد از آن صحنه ی جرم دوست داشتن...
هزار بار می میرد...
و کسی هم نمی فهمد که ن م ی ف ه م د!
به هم نگویید دوستت دارم...
نشنوید از هم دوستت دارم را...
و نگویید به هم منم دوستت دارم را .. !
بگذارید "دوستت دارم" ...
در همان عرش بماند ...
و لگد مال فرش نشود !
یا حداقل وقتی بگویید ...
که دیگر درصد امید به زندگی خودتان به منفی صفر رسیده...
و مثل هدایت مرحوم، صادق اید با خود .. !
ناهید_سعادتیان
از کسی که دارد می رود...
دلگیر نشوید!
او دارد خودش را
بازی می کند...!
از آنی دلگیر شوید که
خودش مانده است...
اما دلش را خیلی وقت پیش ها
به جای دیگری فرستاده است!
محسن_دعاوی
وقتی می دانید یک نفر دوستتان دارد ...
وقتی می دانید حضورتان مهم است...
حتی در حد چند ثانیه...
وقتی میدانید اگر بی خبرش بگذارید
خود خوری می کند...
وقتی همه ی این ها را بهتر از خودش میدانید
پس چرا یکهو غیبتان میزند؟
چرا می روید و دیگر خبری ازتان نمی شود؟
پیش خودتان چه فکری می کنید؟
لابد می گویید مشکل خودش است
می خواست دوست نداشته باشد...
اینطور که نمی شود جانم! مثل این می ماند که
تو با هزار امید و آرزو پیش دکتر بروی
بعد دکتر بگوید من کار دارم
میخواستی مریض نشوی ...
میبینی ؟ همین قدر درد دارد ....
محسن_دعاوی
یک قانون نانوشته ...
وجود دارد که می گوید...
هروقت خبری از کسی نبود
بدان یا حوصله ات را ندارد
یا آدمی جدید پیدا کرده که
منفعت اش با او بیشتر است
و یا هنوز به مشکل برنخورده که سراغی ازتو بگیرد!
البته زندگی خودش است!
به خودش مربوط است اما
دل آدم که بازیچه نیست!
دل آدم نازک است
به تار مویی بند است!
به خدا زود میشکند!
از اینجور آدم ها فاصله بگیرید
این ها آدم خواران نسل جدید اند
آدم را نابود میکنند!!
محسن_دعاوی
بیچاره ما ...
هنوز نیامده ...
خوابمان برد
توی خواب دست های هم را گرفتیم
توی خواب همدیگر را بوسیدیم
و توی خواب عاشق شدیم!
وقتی بیدار شدیم دیدیم
هیچ چیز برای از دست دادن نداریم!
محسن_دعاوی
اگر آدم را دوست ندارید ...
لااقل دروغ نگویید!
اصلا مگر مجبورتان کرده اند که
بگویید "دوستت دارم" ؟!
اگر واقعا حسی ندارید ...
اگر واقعا با او خوشحال نیستید
چرا دروغ می گویید؟!
به نظر من دروغ ها درجه بندی دارند...
و این که به دروغ به کسی بگویی دوستت دارم...
کثیف ترین دروغ دنیاست !
محسن_دعاوی
مرگ هميشه كه نكشيدنِ "نفس" نيست...!
مرگ گاهي رويايِ داشتنِ
كسي است كه شب و روز به انتظارِ
آمدنش هستي ...
و او حتي رَدِّ كوچكي از يادت را
هم به ياد ندارد...!
ابولفضل_وکیلی
"نِگراني" ندارد كه ...!
اين غروب ها تنها مي روم خيابان را
قدم مي زنم ،
بعد شام مي خورم...!
به "وُيس" هاي
قديميِ تو گوش مي دهم ...
چَشمت روشن سيگار مي كشم !
نگراني ندارد "عزيز"
مرد شده ام ...!
مرد...
ابولفضل_وکیلی
نيستي...
رفتي...
ماندم تَنها...!
خيال و دل و آرامشم را...
آرزو هايَم را بُردي...!
خيال بافي هايِ كودكانه ام...
را بهم ريختي ...!
نبودنت مانند "خوره" به جانم افتاده...
اصلا همه اين ها را بي خيال...
خوبي بدونِ من ؟
ابولفضل_وکیلی
هر جای دنیا که قلبت و غم گرفت...
هر روزی که بخاطر یک نفر...
که بخاطر یک اتفاق تلخ...
دلت شکست ...
و واسه آون آدم گذشته تنگ شد...
سرت رو محکم تر از همیشه بالا بگیر
یک طعمِ تلخ...
یک شکست...
گاهی وقتا لازمه...
برای اینکه دیگه اون آدم قبل نباشی!
لازمه عزیزِ منِ..
و این یک اتفاق خوب توی زندگی هر آدمیه!
محمد_ارجمند
عطری که از تو روی پیرهنم ...
جا مانده است...
سیانور مرگ آوری است که...
مرا پرت می کند ...
وسط یک مشت خاطره ی لعنتی !
که برای فراموش کردنشان...
جان کنده ام !
سوسن_درفش
بازنگرد...
که عشقِ من ...
نیمکتی در تفرجگاهی عمومی نیست...
که هر بار بخواهی آن را ترک کنی...
و هر زمان که بخواهی به آن بازگردی !
عذرخواهی مکن ...
گلولهیِ شلیک شده باز نمیگردد....!
غادة_السمان
به تمام آدم های اطرافتان ...
زمان دهيد تا خودشان انتخابتان کنند...
وجودتان را به کسی یادآور نشويد...
که ای فلانی من هم اینجا نشسته ام ...
تایم های بودو نبودت را می شُمارم...
بگذاريد خودشان بفهمند،...
یادشان بیایدکه در آنسوی مشغله هایشان...
کسی شبیه شما ...
با صبوری تمام چشم انتظارشان است...
چشم انتظار یک روزبخیر،يک سلام!
آدم ها را به اجبار کنار خودتان حفظ نکنید...
خودشان اگر بخواهند ...
سراغتان را می گیرند و اولویتشان می شوید!
نیلوفر_رضایی
اون روزي اولويت اولت من ميشم...
كه تو ديگه اولويت آخر منی!
خب ما آدما عادت كرديم ...
به اين كه وقتی برای كسی ...
ارزش قائل بشيم كه اون ديگه ...
برامون ارزشی قائل نيست!
ما آدما عادت كرديم ...
به اين كه هميشه اول ...
همه چيو ازدست بديم ...
بعد قدرشو بدونيم!
بعد به التماس بيفتيم!
بعد يادمون بياد دوستشون داشتيم!
بعد يادمون بياد دوستمون داشتن!
نیلوفر_رضایی
گفتم: «بمان!» و نماندی!
رفتی، بالای بام آرزوهای من نشستی...
و پایین نیامدی!
گفتم نردبان ترانه تنها سه پله دارد
سکوت ...
و صعود ...
و سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی...
و من...
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم...
تو می دانستی ...
که من از تنهایی و تاریکی می ترسم...
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم...
بی چراغ قلمی پیدا کردم...
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم، نوشتم ...
نصرت_رحمانی
رسیدن، فعلِ تلخی ست...
اما آمدن شیرین است...
رسیدن را اغلب با آمدن اشتباه می گیرند.
آمدن خوب است...
مثل میهمانی که سال ها منتظرش بودی...
مثل مادرت...
وقتی در یک دستش نانِ گرم و آتشی گرفته
و با دستِ دیگرش ...
به سختی کلید را می چرخانَد ...
و به خانه می آید...
یا مثلِ بهار...
تابستان...
پاییز ...
و زمستان که همگی میآیند...
از همه اینها بگذریم...
اصلا باران، مهمترین دلیل است ...
که با آمدنش...
فعلِ آمدن را شیرین کرده، یا برف.
اما رسیدن اینگونه نیست....
یعنی بگیر-نگیر دارد...
بعضی وقتها خوب است...
بعضی وقتها هم نه...
یکی به محبوبش می رسد ...
و یکی نه...
یکی به قطار می رسد و یکی نه؛
یکی به خوشبختی...
یکی به آرزوهایش...
یکی سرِ بِزَنگاه...
یکی زود...
یکی هم که شبیهِ من...
نمی رسد که نمی رسد که نمی رسد...
میثم_اسفندیار
یه روزایی هست که ...
آدم خل میشه
بهانه گیر میشه...
این وقتا فقط یه نفر رو میخواد که ...
باشه...
و بهانه هاشو بفهمه ...
و حالشو خوب کنه...
میدونی؟ این روزا و بهانه ها سریع میگذرن...
و تموم میشن...
اما حس و حالی که ....
اون یه نفر...
تو اون روز به آدم داده هیچوقت فراموش نمیشه...
هیچ وقت...
آنا_جمشیدی
آینه ی توی اتاقت...
اگر یک روز تو را نبیند
ترک نمی خورد؟
دگمه ی پیراهنت...
اگر یک روز نپوشی اش
نمی افتد؟
شیشه ی ادکلنت...
اگر روزی به گردنت نپاشی اش
نمی شکند؟
پس چرا
حالا که من نمی بینمت
حالا که در آغوش نمی کشی ام
و حالا که لب هایم گردنت را...
هم ترک خورده ام
هم افتاده ام
و هم شکسته...؟
آنا_جمشیدی
نبودنت ...
نقشه خانه را عوض کرده است
و هرچه می گردم...
آن گوشه ی دیوانه ی اتاق را...
پیدا نمی کنم...
احساس می کنم...
کسی که نیست
کسی که هست را...
از پا در می آورد.
گروس_عبدالملکیان
چند اسکناس مچاله
چند نخ شکستهی سیگار
آه، بلیط یکطرفه !
چیزی
غمگینتر از تو
در جیبهای دنیا پیدا نکردهام
- ببخشید، این بلیط ...؟
- پس گرفته نمیشود.
پس بادها رفتهاند ؟!
پس این درخت
به زردِ ابد محکوم شد ؟!
و قاصدکها
آنقدر در کنج دیوار ماندند
که خبرهایشان از خاطر رفت ؟!
گروس_عبدالملکیان
من چمدانت را گرفته بودم ...
موج ها را گرفته بودم ...
هفت و ده دقیقه غروب را گرفته بودم ...
تو اما
از درون راه افتادی
گروس_عبدالملکیان
اگر می خواهی از حالِ من بدانی
سخت نیست !
تَصور کسی را که
هر روز چَند بار...
و هر بار چَند ساعَت...
روبرویِ پنجره می ایستد...
و کسی که نیست را به خاطِر می آورد
کسی که نیست...
کسی که هست را
از پای در می آورد...!
گروس_عبدالملکیان