مادرم ..

مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودى که بهار...
از همین پنجره مى آمد ...
و مهمان دل ما مى شد... 
با وجودى که همین پنجره بود...
که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را مى داد.
مادرم پنجره را دوست نداشت....
مادرم می ترسید...
که لحاف...
نیمه شب از روی...
خواهر کوچک من پس برود...
یا که وقتی باران می بارد...
گوشه ی قالی ما تر بشود...
هر زمستان سرما...
روی پیشانی مادر ...
خطی ازغم می کاشت و 
پنجره شیشه نداشت ...

 

نیلوفر_لاری_پور

 

با من نمان!


تو را به ترانه‌ها بخشیدم...
به صدای موسیقی...
به سکوت شکوفه‌ها...
که به میوه بدل می‌شوند...
و از دستم می‌چینند...
تو را به ترانه‌ها بخشیدم...
با من نمان!
عمر هیچ درختی ابدی نیست...
باید به جدایی از زندگی عادت کرد...

 

شمس_لنگرودی

 

بیچاره ما ...

بیچاره ما ...
هنوز نیامده ...
خوابمان برد 
توی خواب دست های هم را گرفتیم
توی خواب همدیگر را بوسیدیم
و توی خواب عاشق شدیم!
وقتی بیدار شدیم دیدیم 
هیچ چیز برای از دست دادن نداریم!

 

محسن_دعاوی

نبودنت

نبودنت ...
نقشه خانه را عوض کرده است
و هرچه می گردم...
آن گوشه ی دیوانه ی اتاق را...
 پیدا نمی کنم...
احساس می کنم...
کسی که نیست
کسی که هست را...
از پا در می آورد.

 

گروس_عبدالملکیان

بلیط یک طرفه

چند اسکناس مچاله
چند نخ شکسته‌ی سیگار
آه، بلیط یک‌طرفه !
چیزی
غمگین‌تر از تو
در جیب‌های دنیا پیدا نکرده‌ام
- ببخشید، این بلیط ...؟
- پس گرفته نمی‌شود.
پس بادها رفته‌اند ؟!
پس این درخت
به زردِ ابد محکوم شد ؟!
و قاصدک‌ها
آنقدر در کنج دیوار ماندند
که خبرهایشان از خاطر رفت ؟!

 

گروس_عبدالملکیان 

دیوانگی

پنهانت مى كنم پشتِ پرده ها...
زيرِ پوست...
در كلمه...
در دهان...
پديدار مى شوى در نديدارها...
دست بر دهانت مى گذارم..
و پنهانت مى كنم در مرگ..
تابوت را مى بندم...
و تاريكىِ تو را از تاريكىِ جهان جدا مى كنم....
خودم را مى زنم به آن راه...
كه تو نيستى...
بلند مى شوم...
خودم را مى زنم به بيدارى...
به خواب...
كه سخت است...
نبضت مدام بگويد...
چرا؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
خودم را مى زنم به خيابان هاى...
شب هاى...
سيگارهاى...
هاى هاىِ منى كه از خلا پُر بود...
همينطور براى خودم مى خندم...
همينطور براى خودش اشك مى آيد...
همينطورهاست كه ديوانگى...
پيراهنِ كلمه اش را پاره مى كند...
و گورت را مى كند...
مى كند...
مى كند...
مى كند..
آب بيرون مى زند

 

گروس_عبدالملکیان

سفرت سلامت

.
سفرهای تنهایی همیشه بهترند.. 
کنار یک غریبه می نشینی...
قهوه ات را می خوری...
سرت را به پشتی صندلی تکیه می دهی
تا وقت بگذرد...
به مقصد که رسیدی...
کیف و بارانی ات را برمی داری....
به غریبه ی کنارت...
سری تکان می دهی و می روی...
همین که زخم آخرین آغوش را...
به تن نمی کشی...
همین که از درد خدا حافظی ....
به خودت نمی پیچی...
همین که تلخی یک بغض را...
با خودت از شهری به شهری نمی بری....
همین یعنی سفرت سلامت ....

 

نیکی_فیروزکوهی

حیف ...

 

خیلی حیف است ...
که آدم، تمام طول روز را قدم بزند،...
حرف بزند...
دیگران را ببیند...
فیلم ببیند...
موسیقی گوش کند...
بخندد ...
و اشک بریزد... 
اما آخر شب ...
که مسیرِ خانه را پیاده و تنها برمی‌گردد... 
بداند که وقتی کلید انداخت و در را باز کرد؛ 
هیچ‌کسی منتظرش نیست ...
که داستانِ امروزش را برای او تعریف کند...

 

امیرمسعود_ضرابی

حراج

غروب است...
بساط دلتنگی پهن...
" دلم روی دستم مانده  "
چوب حراج خورده...
نمی بری ؟!

 

سوسن_درفش

سرد ...

در مه‌آلوده‌ هوای خیس ِ غم‌آور...
من در این‌جا مانده‌ام خاموش...
بر جا ایستاده...
سرد....

 

احمد_شاملو

باید رفت ..

گاهی وقت‌ها باید...
رفت...
رفت...
رفت...
یک خیابان دراز را گرفت
تا آخرین نفس رفت....
پیچید به یک کوچه ‌ی باریک
و 
ناپدید شد...! 

 

عباس_معروفی

سکوت

آﻥﻫﺎ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻧد...
ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻨﺪ...
ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ،
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪ !
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﺪ !
ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ...
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﯾﻨﻪﻫﺎ ﻣﯽﺩﻭﺩ ..
ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﯾﺪﻥِ ﯾﮏ ﻫﻤﺪﻡ !

 

ﺍﻭﺭﻫﺎﻥ_ﻭﻟﯽ

یک نفر

یک نفر هست که از
تمامِ عکس ها رفته است.
یک نفر که جایِ دست هایش
رویِ تمامِ لباس ها درد می کند.
یک نفر که لبخند را از آینه بُرده است.
یک نفر که یک نفر دیگر شده...


جلال_حاجی_زاده

 

نفس نمی کشم

تو می رفتی...
تا آبی ترین رویایت !
من اما...
ثابت روی همان صندلی نشسته ام...
با کمی تفاوت...
که دیگر کتاب نمی خوانم...
چای ندارم...
سیگار دود نمی کنم...
نفس نمي کشم ...

 

نیما_معماریان

 

سردتر

روز به روز بى احساس تر مي شويم...
روز به روزِ دل سردتر...
روز به روز اعتمادمان ...
نسبت به آدم هاى اطرافمان ....
كم رنگ و كم رنگ تر مي شود...
ما؛بى آنكه خودمان با خبر باشيم...
ديوارهايى شده ايم براىِ نوشتنِ يادگارىِ آدم ها!
آدم هاى بلاتكليفى كه خودشان نمي دانند ...
از زندگى چه مي خواهند!
از صبح كه چشم باز مي كنند...
تا سياهىِ شب...
به جاىِ زندگى كردن...
به جاىِ دوست داشتن...
به جاىِ عاشقى كردن...
روزمرگى مي كنند و روزمرگى!
آدم هايى كه حتى برايشان مهم نيست روىِ كدام ديوار مي نويسند!

 

علی_قاضی_نظام

 

باید رفت ..

 

باید رفت !.
و این لغت رفتن ؛
چقدر سخت است ...

 

صادق_هدایت

 

زمستان

 

 

خیز برداشته‌ام به هوای بهار
حال آن‌که هنوز
هزار زمستان پیشِ رو دارم

 

رضا_کاظمی

 

گاهی


گاهی در وجودمان
به قبرستانی محتاجیم
برای چیزهایی که
درونمان می‌میرند!

 

محمود_درویش

 

آمدن عشق ..

 

کافه ای بی حوصله ام...
با میزهای یک نفره...
و قهوه های لال...
سال هاست...
در من...
خبری از آمدنِ عشق نیست...

 

سوسن_درفش 

 

تنهاییِ من

 

تنهاییِ من
تنهاییِ غنچه ای ست
کـه زمستـان بـاز شـد

 

معین_دهاز

 

‌تا به حال شده دوست داشتنت را قورت بدهی... لبخند بزنی... بی تفاوت باشی...؟
شده دلتنگی بپیچد به دلت، راه نفست را ببندد، خفه ات کند...
هی دستت برود سمت گوشی...برش داری... نگاهش کنی... پرتش کنی.....برش داری... نگاهش کنی... پرتش کنی...؟
شده یک آهنگ برایت شود روحِ یک لحظه... بشود خاطره... و هر چه تکرار شود دیوانه ترت کند...؟
شده بروی همان خیابانی که با او رفته ای... چند متر جا را هی بالا و پایین کنی... اشک بریزی و... لذت ببری... همانقدر که آن روز لذت بردی...؟
شده قسم بخوری دیگر کاری به کارش نداری... اما یکهو در یک لحظه گوشی موبایل را برداری، پیغامی تایپ کنی... انگشتت برود سمت کلمه send ....منطقت بمیرد، قلبت تند تند بزند و ... send کنی...؟
شده تمام روز را در انتظار یک جواب، بیقرار باشی... نرسد این جواب... آخر گوشی را برداری و اینطور بنویسی: " اشکالی نداره، اگه نمی خوای جواب بدی، نده... فقط می خواستم بدونم خوبی؟ همین... مواظب خودت باش "

شده باز جوابی نیاید...؟

باز بشکنی... هزار بار دیگر هم بشکنی اما باز با دست و دلِ شکسته، دوستش داشته باشی... ؟

شده اینهمه عاشق باشی...؟

 

👤 پریسا_زابلی_پور

 

حواستان باشد

حواستان باشد لطفا!
بعد از گفتن "مواظب خودت باش"
" برایت آرزوی خوشبختی میکنم "
مسئولیتتان نسبت به هم تمام نمیشود
حتما علاقه ای بوده ،
حتما انتخاب هم بوده اید که مدتی را
با هم گذرانده اید و خاطره ساختید
به حرمت همین چیز ها تا یک مدت
بعد از تمام شدن رابطه هوایِ هم را داشته باشیداز راهِ دور
خودتان را در احساسِ بیدار شده اش مسئول بدانید
" راهی که دارد بعد از شما انتخاب میکند
بی ربط به حضور شما در زندگی اش نیست "

 

سحر_رستگار

 

مُردّد

 

من مُردّد بودم که بگویم یا نه!
گفتمت،مَحو شدی
دَرد شدم
دود شدم...

 

مسعود رضازاده

میشه نری...؟

میشه نری...؟
حداقل حالا نرو...
حالا که هوا سرده ...
بذار یه کم بعد...
پا که میذارم ...
زمین یخه...
به هر چی دست می زنم یخه...
رو تخت که دراز می کشم یخه...
بذار فکر کنم هستی...
فکرم بره سمتِ تو،یخ نبنده....
نرو، خب...؟‌
حالا نرو...
یه وقتی برو ...
که دلِ آدم بغل نخواد...
لرزِ ش نگیره...
یه جوری برو ...
که جات سوز نیاد...
آدم نَچاد...
عطسش نگیره...
بابام می گفت ...
پیر اگه زمستونو رد کنه ...
زنده می مونه...
بذار دلِ منم ...
این زمستونو با تو رد کنه...
دردش نگیره...
نرو، خب...؟
توو این سرما نرو...
توو این سوزِ لعنتی ..
که می زنه به استخونا نرو !

 

پریسا_زابلی_پور

 

ﮐﺎﻏﺬِ ﺳﻔﯿﺪ

اﺯ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺣﺬﻑ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ...
ﻋﺎﺩت ها ﺭﺍ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﺎ ﺭﺍ...
ﺁﺩم ﻬﺎ ﺭﺍ ....
ﺁﺩم ﻬﺎ ﺭﺍ ...
ﺁﺩم ﻬﺎ ﺭﺍ...
ﯾﮏ ﮐﺎﻏﺬِ ﺳﻔﯿﺪ ...
ﯾﮏ ﺑﻪ ﻧﺎﻡِ ﺧﺪﺍ !
ﯾﮏ...
ﻧﻘﻄﻪ ﺳﺮِ ﺧﻂ....
ﺍﺯ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺍﯼِ ﺧﻮﺩﺕ...
ﺑﺮﺍﯼِ ﺩﻟﺖ...
ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﯽ...
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ...
ﺍﺯ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ...
ﺑﺮﺍﯼِ ﺁﺩﻡ ﺑﻮﺩﻥ ...
ﺁﺩﻡ ﻣﺎﻧﺪﻥ...
ﺑﺮﺍﯼِ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ...
ﺑﺮﺍﯼِ ﺧﻮﺩﺕ...
ﻣﯽ ﺭﻭﯼ...
ﻭ ﭘﺸﺖِ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﻫﻢ...
ﻧﯿﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ...

 

عادل_دانتیسم

 

دیگر برنمیگردند...

 

تلفن همراهت را درنظر بگیر،
حالش که خوب نباشد هنگ میکند..
ابتدا روزی یکبار،سپس روزی دوبار..و تو اهمیت نمیدهی!چون با یکبار ری استارت مجددا شروع به کار میکند.. این اتفاق اگر همینطور ادامه پیدا کند و تو اهمیت ندهی پس از مدتی یک روز هنگ میکند و دیگر با ری استارت که هیچ..با بردن به تعمیرگاه هم
درست نمی شود که نمی شود..
آدمهای خوب همینطورند..
اوایل از نبودنت گله میکنند..
تو اهمیت نمیدهی،
آنها گله میکنند و تو هی غر میزنی که سرم شلوغ است و ال است و بل است..
اما میان تمام مشغله هایت یک روز میرسد که حالشان مانند تلفن همراهت خراب میشود.. تو نمی بینی اما آنها چمدان کوچکشان را برمیدارند
و چندتایی خاطره ی خوب از تو به یادگار برمیدارند تا در خلوتشان برای تو اشک بریزند.. و می روند..
می روند و دیگر بر نمیگردند..
تو باز هم نمیفهمی..رفتنشان را..چون ماندنشان را نفهمیده بودی..
اما روزی میرسد که به شدت دلت از چیزی میگیرد..آنقدر می گیرد که راه نفس کشیدنت را بند میکند..
تو می نشینی و با خود فکر میکنی..
به چیزهایی
که اهمیت نداده بودی..
به گله ها..به بودن ها..
و آن وقت است که دلت بیشتر از ماندن هایشان میگیرد تا رفتنشان..
ماندن هایی ک قدر ندانستی..
آن روز آرزو میکنی که برگردند این آدمهای خوبی ک روزگاری روزهایشان، درکنار تو اما.. بدون تو سپری میشد..
ولی یادت باشد آدمهای خوب وقتی رفتند،دیگر
برنمیگردند...

 

زیور_شیبانی

 

کاش ..

 

کاش وقتی وارد زندگی کسی میشوید، قبل از هر ابراز احساساتی به دل خودتان نگاهی کنید! حرفش را بشنوید! ببینید میخواهد تا همیشه بماند؟ به ته دلتان نگاه کنید! حرف آخر را او میزند!
اگر از اول همه گوش میدادند به حرف ته دلشان هیچ قلبی نمیشکست! لطفا اگر از دلتان مطمئن شدید به دهانتان اجازه دهید بگوید "مطمئن باش برای همیشه پیشت میمونم!" خواهشا! شما میتوانید از شکستن قلب ها جلوگیری کنید!

 

پریسا_خ

 

مدارا

 

"آنقدر مدارا کرده‌ام که دیگر مدارا عادتم شده است

وقتی خیلی نرم شدی همه تو را خم می‌کنند..."

 

سیمین دانشور

 

کسی که ..

 

"بهای سنگینی دادم

تا فهمیدم کسی را که قصد ماندن ندارد،

باید راهــی کرد!"

 

سیمین دانشور

 

شهر بی عشق

دارم بار و بندیلم را می بندم...
که بروم...
ازین شهر بی عشق...
ازین روزهای بی باران..
از خودم ...
می روم و فدای سرت که ...
بی تو...
تا همیشه مسافری بی مقصدم !

 

سوسن_درفش