غم نان

از دستهای گرم تو ...
سخن ها خواهم گفت
 غم نان اگر بگذارد !

 

احمد_شاملو

منطق

من ...
عاشقانه دوستش می‌داشتم
و او عاقلانه طردم کرد
منطقِ او...
حتی از حماقتِ من
احمقانه‌تر بود...

 

احمد_شاملو

تو کجایی

من ...
دوردست ترین جای جهان ایستاده‌ام...
کنار تو... 
تو کجایی؟ 

 

احمد_شاملو

و من ...

و من...
همه‌ی جهان را
در پیراهنِ گرم تو
خلاصه می‌کنم !

 

احمد_شاملو

پیروزی عشق

بیشترین عشق جهان را ...
به سوی تو می‌آورم
از معبر فریادها و حماسه ها...
چراکه هیچ چیز در کنارمن
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت چون پروانه‌ای !
ظریف و کوچک و عاشق است ...
ای معشوقی که ...
سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره‌ای...
به خاطر عشقت !
ای صبور...
ای پرستار
ای مومن !
پیروزی تو میوه‌ی حقیقت توست ...
رگبارها و برفها را
طوفان و آفتاب
آتش بیز را....
به تحمل صبر شکستی !
باش تا میوه ی غرورت برسد...
ای زنی که صبحانه ی خورشید
 در پیراهن توست !
پیروزی عشق نصیب تو باد ....

 

احمد_شاملو

دوستت دارم

به تو گفتم...
زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.
جواب دادى...
هرچه این حرف را تکرار کنى...
باز هم مى خواهم بشنوم!
این گفت و گوى کوتاه را...
مدام....
مثل برگردان یک شعر...
مثل تم یک موسیقی...
هر لحظه توى ذهن خودم تکرار کردم.
اما هرگز تصور نکن که ...
حتى یک لحظه توانسته باشم ...
خودم را با تکرار و با مرور این حرف ...
تسکین بدهم.
نه! ...
من فقط موقعى آرام و آسوده هستم ...
و تنها موقعى به تو فکر نمى کنم...
که تو با من باشى.
همین و بس...

 

احمد_شاملو 

خاتونِ من

لمسِ تن تو...
شهوت است و گناه...
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد،
داغیِ لبت، جهنم من است...
حتی اگر فرشتگان ...
سرود نیکبختی بخوانند،
هم آغوشی با تو...
هم خوابگیِ چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا ...
خوابگاهمان باشد...
فرزندمان...
حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی ...
و من روح القدس...
خاتونِ من!
حتی اگر هزار سال ...
عاشق تو باشم...
یک بوسه ...
یک نگاه حتی حرامم باد
اگر تو عاشق من نباشی...! 

 

احمد_شاملو

ای دیر یافته

دستت را به من بده...
دست‌های تو با من آشناست
ای دیر یافته...
با تو سخن می‌گویم!

 

احمد_شاملو

مرگم باد ..

مرگم باد...
اگر لحظه ای کوتاه بیایم...
از تکرار این ...
پیش پا افتاده ترین حرف... 
که دوستت دارم 
دوستت دارم...
به نجابت باران قسم...

 

احمد_شاملو

تو ..

.
به تو دست می‌سایم ...
و جهان را درمی‌یابم...
به تو می‌اندیشم...
و زمان را لمس می‌کنم...
معلق و بی ‌انتها...
عُریان...
می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم....
آسمانم...
ستارگان و زمین...
و گندمِ عطرآگینی که دانه می‌بندد...
رقصان
در جانِ سبزِ خویش....
از تو عبور می‌کنم
چنان که تُندری از شب.....
می‌درخشم
و فرومی‌ریزم.

 

احمد_شاملو

تو ای جاذبه ی لطیف

و تو ای جاذبه ی لطیف ِ عطش ...
که دشت ِ خشک را دریا کنی ،
حقیقتی فریبنده تر از دروغ ،
با زیبایی ات 
ــ باکره تر از فریب ــ 
که اندیشه ی مرا...
از تمامی ِ آفرینش ها بارور می کند !
در کنار ِ تو خود را...
من کودکانه ...
در جامه ی نودوز ِ نوروزی ِ خویش می یابم
در آن سالیان ِ گم ، که زشت اند
چرا که 
خطوط ِ اندام ِ تو را 
به یاد ندارند !

 

احمد_شاملو
 

تو ..

به تو سلام می‌کنم...
کنارِ تو می‌نشینم ...
و در خلوتِ تو ...
شهرِ بزرگِ من بنا می‌شود ...!

 

احمد_شاملو

تو را دوست می دارم

.
در فراسویِ مرزهای تنت ...
تو را دوست می‌دارم
در فراسوی مرزهای تنم ...
تو را دوست می‌دارم...
در فراسوی عشق...
در فراسوهای پیکرهایِ‌مان.
با من وعده‌ی دیداری بده....

 

احمد_شاملو