روزی، روزگاری
روحِ آدم را می جوند
تا حرفِ خودشان را به کرسی بنشانند؛
نه به عشق فکر می کنند نه به گذشته ها
و یادشان نمی آید که روزی، روزگاری
گفته اند: «دوستت دارم»…!
عباس معروفی
روحِ آدم را می جوند
تا حرفِ خودشان را به کرسی بنشانند؛
نه به عشق فکر می کنند نه به گذشته ها
و یادشان نمی آید که روزی، روزگاری
گفته اند: «دوستت دارم»…!
عباس معروفی
گفتند چرا سنگ ...
گفتیم مگر در آن صبح غریب...
اولین نقشها و کلمات را ...
اجداد بیابان گردمان...
بر سنگ نتراشیدند...
مگر کافی نیست که نانمان هنوز ..
از زیر سنگ بیرون میآید..
و ناممان شتابان میرود...
که بر سنگ نوشته شود...
سنگمان را ...
کسی به سینه نزد...
و سرمان تا به سنگ نخورد..
آدم نشدیم...
عباس_صفاری
نهایتا دل...
به جایی میرسد...
که دو راه بیشتر ندارد...
یا باید خون شود...
یا سنگ...
و او طی سی سال آزگار...
صدای سنگ شدن دلش را...
در خواب و بیداری شنیده بود...
عباس_صفاری
مشت میزنی...
مشت میخوری...
مشت میزنی...
مشت میخوری...
خودت را گیر انداختهای ...
گوشه ی رینگ...
و راند آخر...
هیچوقت تمام نمیشود...
میخندی...
میخندی...
قلقلکت میدهد مرگ!
شبیه خارپشتی ...
که وارونه لای سنگها گیر کرده...
و روباهها...
شکمش را لیس میزنند...
حامد_ابراهیمپور
از کسی که دارد می رود...
دلگیر نشوید!
او دارد خودش را
بازی می کند...!
از آنی دلگیر شوید که
خودش مانده است...
اما دلش را خیلی وقت پیش ها
به جای دیگری فرستاده است!
محسن_دعاوی
ڪمی این روز ها بیشتر...
حواستان به آدم های گوشه گیر ...
زندگیتان باشد
ڪمی اضافه تر دوستشان داشته باشید...
اینها همان آدم های تنهایی اند
ڪه هی سردشان می شود...
و ڪسی عین خیالش هم نیست...
تمام وجودشان هم اگر یخ بزند
ڪسی حواسش نیست...
نه دستی برای گرم شدن دارند...
و نه دلی برای تنگ شدن...
بیچاره بعضے ها...
ڪه تمام وجودشان را
هم اگر سرما بگیرد
فرقے به حال ڪسی نمیڪند...
محمد_ارجمند
بیا خودمان خوش باشیم ...
رو در رویمان می گویند،می خندند ...
و اما امان از نبودنمان ...
به یک باره زیر و رو می شوند ...
بیا خودمان دل خوش هم باشیم ...
تو دُردانه منی ...
همان که موقع خلقت خدا ...
برای من نقاشیش کرده بود...
بیا از تمام حاشیه ها دل بکنیم ...
این مردم گاهی به خدا هم ایراد می گیرند ...
اینجا از خدا هم گلایه دارند ...
بیا فاصله بگیریم ...
دور شویم ...
رابطه ها را به سلامی و خداحافظی ختم کنیم ...
اینجا بغض و کینه بیداد می کند ...
فاصله بگیر ...
بیا خودمان خوب باشیم ...
محمد_امجد
بین خودمون بمونه...
ولی هرکی...
هرجا دلشو جا گذاشته باشه...
آخر آخرش برمیگرده همونجا...
هیچ چی هم نمیتونه جلوشو بگیره...
حتی اگه دلشو پیش تنهایی جا گذاشته باشه...
وای از اون روز...
وای اگه یه آدم دلشو
پیش تنهایی جا گذاشته باشه،
چه برگشتن دردناکی داره...
سرانجام تلخ و تاریک یه آدم
که تنش خالی مونده...
«یه آدم خالی» .... !
علی_سید_صالحی
من چمدانت را گرفته بودم ...
موج ها را گرفته بودم ...
هفت و ده دقیقه غروب را گرفته بودم ...
تو اما
از درون راه افتادی
گروس_عبدالملکیان
آدمها ...
گنجشکهای حیاط پشتی ...
خانه تان نیستند که ...
برایشان دانه بپاشی، ...
به هر روز آمدنت عادتشان بدهی، ...
گاه و بیگاه روی پلهها بنشینی ...
برایشان درد دل کنی ...
یا چشمهایت را ببندی....
و در خلسه ی مالیخولیایی خودت ...
به جیک جیکشان گوش کنی.
بعد یک روز حوصله ات سر برود. ...
خسته از شلوغی، ...
خسته از بودنشان، راهت را بکشی، بروی.
آدمها حتی مثل گنجشکها ...
نیاز به کیش کیش ندارند.
میروند اما با دلی شکسته...
نیکی_فیروزکوهی
بابک_زمانی
فرشته_رضایی
فرزانه_صدهزارى
عادل_دانتیسم
نرگس_صرافيان_طوفان
روحم از سرمای تنهائی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهائی
دیگرم گرمی نمیبخشد ...
فروغ_فرخزاد
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه، همه آغوش
ریشه در ریشه، همه پیوند
و اینک، انبوهِ درختانی تنهاییم
هوشنگ_ابتهاج
«لا تُراهِن عَلی بَقاء أحَد»
نَصیحَة مِن شَخص قَد خَسِر الرِهان...
«روی ماندن هیچکس شرطبندی نکن»
نصیحتی از کسی که شرطش را باخته است!
محمود_درویش
خداحافظ!
خداحافظی کردن را بگذارید ...
برای وقتی که چیزی در دلتان نمانده،
که تمام حرف ها را زده اید ...
که اشک هایتان را ریخته اید ...
و بدون تو می میرم را گفته اید...
نگذارید غرور یک خداحافظی ...
خشک و خالی را از زبانتان بیرون بکشد!
چون که بعد از خداحافظی ...
آدم ها با هم غریبه می شوند...
انگار همانی نبودند که دانه های غم را ..
از روی دل هم می چیدند،
انگار همانی نبودند ...
که برای هم جان می دادند!
خداحافظی می کنیم ..
و مثلا یکدیگر را می سپاریم به خدا،
خداحافظی می کنیم و اشک ها شروع می شود،
تنهایی هوس آغوشمان را می کند.
خداحافظی می کنیم و یادمان می افتد..
. وااای 24ساعت چقدر زمان زیادیست...
برای کسی که کسی را ندارد...
خداحافظی می کنیم و می فهمیم ...
دیگر از دست خدا هم ...
کاری برایمان ساخته نیست!
صفا_سلدوزی
از به دوش کشیدن من خسته شدی
سنگین بودم...
از دست هایم خسته شدی...
و از چشم هایم...
و از سایه ام...
حرف هایم تند و آتشین بودند...
روزی می آید..
ناگهان روزی می آید...
که سنگینی ردپاهایم را...
در درونت حس کنی...
رد پاهایی که دور می شوند...
و این سنگینی...
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود
ناظم_حکمت
کافه ای بی حوصله ام...
با میزهای یک نفره...
و قهوه های لال...
سال هاست...
در من...
خبری از آمدنِ عشق نیست...
سوسن_درفش
شايد تند رفتم...
ولي هرگز نشد از تو سبقت بگيرم...
اما تو انقدر با گذشت بودي...
كه از من هم گذشتي!!
حامد_رفيعی
گفتم : از حرفام نرنجیدی ...؟
گفت : نه!
گفتم : ولی هر کی بود یه چیزی بهم میگفت.!
گفت : مادرم انسولین میزنه، اولا خیلی دردش میگرفت، بعدش کمتر شد، حالا هر وقت سوزنو تو پوستش فرو میکنه، فقط میخنده.
الان منم اونطوری ام...!
حمید_جدیدی
پریسا_زابلی_پور
عادل_دانتیسم
شيما_بهزاد
ت.قاف
"و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است
که همچنآنکه تو را میبوسند،
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند."
فروغ فرخزاد
"بهای سنگینی دادم
تا فهمیدم کسی را که قصد ماندن ندارد،
باید راهــی کرد!"
سیمین دانشور
سوسن_درفش