روزی، روزگاری
روحِ آدم را می جوند
تا حرفِ خودشان را به کرسی بنشانند؛
نه به عشق فکر می کنند نه به گذشته ها
و یادشان نمی آید که روزی، روزگاری
گفته اند: «دوستت دارم»…!
عباس معروفی
روحِ آدم را می جوند
تا حرفِ خودشان را به کرسی بنشانند؛
نه به عشق فکر می کنند نه به گذشته ها
و یادشان نمی آید که روزی، روزگاری
گفته اند: «دوستت دارم»…!
عباس معروفی
تو انتخاب من نبودی؛
سرنوشتم بودی،
تنها انگیزه ماندنم در این زندگی بی اعتبار
عباس معروفی
من نمی دانم ...
آیا مادرش هم ...
او را به اندازه ی من دوست داشت؟
آیا کسی می تواند بفهمد ...
که دوست داشتن او چه لذتی دارد ...
و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می کند؟
آدم پر می شود...
جوری که نخواهد ...
به چیز دیگری فکر کند...
نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد ...
و هیچ گاه دچار تردید نشود...
عباس_معروفی
سمفونی_مردگان
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
همیشه دلم خواسته بدانم...
لحظههای تو بی من...
چطور مي گذرد؟
وقتی نگاهت می افتد به برگ...
به شاخه...
به پوست درخت...
وقتی بوی پرتقال میپیچد...
وقتی باران تنها تو را خیس می کند!
وقتی با صدایی...
برمي گردی پشت سرت...
من نیستم!!
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
عباس_معروفی
ﺗﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ !
ﺳﺮنوﺷﺘﻢ ﺑﻮﺩﯼ ،ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﺍﻧﻔﺴﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍ ...
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ
عباس_معروفی