روزی، روزگاری

روحِ آدم را می جوند
تا حرفِ خودشان را به کرسی بنشانند؛
نه به عشق فکر می کنند نه به گذشته ها
و یادشان نمی آید که روزی، روزگاری
گفته اند: «دوستت دارم»…!

عباس معروفی

سرنوشتم

تو انتخاب من نبودی؛
سرنوشتم بودی،
تنها انگیزه ماندنم در این زندگی بی اعتبار

عباس معروفی

نمی دانم ...

من نمی دانم ...
آیا مادرش هم ...
او را به اندازه ی من دوست داشت؟ 
آیا کسی می تواند بفهمد ...
که دوست داشتن او چه لذتی دارد ...
و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می کند؟
 آدم پر می شود...
جوری که نخواهد ...
به چیز دیگری فکر کند...
نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد ...
و هیچ گاه دچار تردید نشود...

 

عباس_معروفی 
سمفونی_مردگان

نفس

گاهی با دویدن...
برای رسیدن به کسی...
نفسی برای ماندن در کنار او 
نخواهی داشت...
پس با کسی بمان
که نصف راه را
به سمتت دویده باشد...

 

عباس_معروفی

باید رفت ..

گاهی وقت‌ها باید...
رفت...
رفت...
رفت...
یک خیابان دراز را گرفت
تا آخرین نفس رفت....
پیچید به یک کوچه ‌ی باریک
و 
ناپدید شد...! 

 

عباس_معروفی

فقط باش

می‌خواهے به تنت نگاه ببوسم
ڪه پاهات بپیچد به هم
سڪندرے بنوشی،مست ڪنے خراب آغوش من؟
جوری ڪه دلت بریزد
خانه بر سرت خراب شود؟
می‌خواهی هے صدات ڪنم،جوابم را ندهی
پشت میز اتو پیدات ڪنم،لباست بسوزد
برهنه بمانے بین شب و روز
سرگردانِ دست‌هاے خودت؟
ماه پیشانے! 
می‌خواهے اصلاً هیچ ڪارے نڪنم
خوابت را ببینم،دست‌هام بوے نارنج بگیرد؟
فقط باش.

 

عباس_معروفی

لحظه های بی من

 

همیشه دلم خواسته بدانم...
لحظه‌های تو بی من...
چطور مي گذرد؟
وقتی نگاهت می افتد به برگ...
به شاخه...
به پوست درخت...
وقتی بوی پرتقال می‌پیچد...
وقتی باران تنها تو را خیس ‌می کند!
وقتی با صدایی...
برمي گردی پشت سرت...
من نیستم!!

 

عباس_معروفی

می خواهی ..

می خواهی بنشینی توی بغلم ...
که برایت کتاب بخوانم؟
می شود آرام بنشینی و گوش کنی؟
می شود ان قدرنفس هایت نریزد روی گردنم؟
آه , میشوددیگرکتاب نخوانیم؟

 

عباس_معروفی

سیم آخر

عزيز دلم، 
می دانى سيم آخر چيست؟ 
همه خيال مي كنند كه ...
سيم آخر ساز است. ...
حتی يك نوازنده بی سواد روی صحنه...
زد به سيم آخر تارش گفت...
اين هم سيم آخر! 
اما سيم آخر يعنی...
وقتی مي رفتند قمار، ...
سكه زرشان را كه مي باختند، ...
جيبشان را مي گشتند، ...
آخرين سكه سيم را هم به قمار مي زدند.
مي زدند به سيم آخر، ...
به اميد بردن همه هستی، ...
يا به باد دادن آخرين سكه نيستى...

 

عباس_معروفی
 

گریه کردم

و تمام شب را ...
برای دخترهایی که ...
در تنهایی از خودشان خجالت می‌کشند ...
گریه کردم...
دخترهایی که بعدها ...
از خود متنفر می‌شوند ...
و مثل یک درخت توخالی ، ...
پوسته‌ای بیش نیستند. 
و عاقبت به روزی می‌افتند ...
که هیچ جای اندامشان حساس نیست، ...
روح و جسمشان همان پوسته است، ...
و خودشان نمی‌دانند چرا زنده‌اند...

 

عباس_معروفی
 

دلتنگی

دلتنگي من تمام نمي‌شود...
همين که فکر کنم
من و تو ؛ ‌دو نفريم
دلتنگ‌ تر مي‌شوم براي تو !
 

عباس_معروفی

بوسه

می‌دانی اولین بوسه ی جهان...
چه‌طور کشف شد؟
در زمان‌های بسیار قدیم ...
زن و مردی پینه‌دوز ....
یک روز به هنگام کار...
بوسه را کشف کردند. ..
مرد دست‌هاش به کار بود...
تکه نخی را به دندان کند، ...
به زنش گفت ...
بیا این را از لب من بردار و بینداز. ..
زن هم دست‌هاش ...
به سوزن و وصله بود، ....
آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد...
دید دستش بند است، ...
گفت چه کار کنم. ...
ناچار با لب برداشت، ...
شیرین بود، ...
ادامه دادند.


عباس_معروفی

غم انگیز است

حتی یک نفر را نداشتم ...
که با او دردودل کنم...
کسی باشد که بهش بگویم دوستش دارم...
میفهمی؟
میدانی عشق یعنی چی؟
خیال نمی‌کنم بفهمی....
هیچ کس نمی‌داند من چه حالی دارم،هیچکس ...
دلم از تنهایی می‌پوسید ...
و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار می‌شد.
آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگوید
غم‌انگیز نیست...؟


عباس_معروفی

چه حوصله ای

وَقتی خُدا می خواست تو را بسازد، 
چه حال خوشی داشت.. 
چه حوصله‌ای...
اين موها ، اين چَشم‌ها..
خودت می‌فهمی..؟
من هَمه‌ی اين‌ها را دوست دارَم..

 

عباس_معروفی

عادت کرده ایم

عادت کرده‌ایم ...
هر روز دوش بگیریم...
 اما یادمان می‌رود که ...
ذهن‌مان هم به دوش نیاز دارد!
 گاهی با یک غزل حافظ ...
می‌توان دوش ذهنی گرفت ...
و خوابید. ...
یک شعر از فروغ...
تکه‌ای از بیهقی...
صفحه‌ای از مزامیر...
عبارتی از گراهام گرین...
جمله‌ای از شکسپیر...
خطی از نیما...
ولی غافلیم...! ...
شبانه روز چقدر خبر و گزارش و...
 مطلب آشغال ...
می‌تپانیم توی کله‌مان، ...
بعد هم با همان کله‌ی بادکرده ...
به رختخواب می‌رویم ...
و توقع داریم ...
در خواب پدربزرگ‌مان را ببینیم ...
که یک گلابی پوست‌کنده ...
و با لبخند می‌گوید بفرما !!

 

عباس_معروفی

یاد

‌گفت مرا یادت هست؟
دویدم و در راه فکر کردم
که من چه یادی دارم
چرا یادم به وسعتِ همه ی تاریخ است؟
و چرا آدم ها
در یاد من زندگی می کنند،
و من در یاد هیچکس نیستم؟!

 

عباس_معروفی

گل من

به انگشت هایت بگو...
لب های مرا ببوسند .. 
به انگشت هایت بگو....
راه بیفتند روی صورتم...
توی موهام .. .
قدم زدن در این شب گرم...
حالت را خوب می کند ...
گل من!
گاهی نفس عمیق بکش و
نگذار تنم از حسودی بمیرد ..

 

عباس_معروفی

کجایی

از دلتنگیت کجا فرار کنم ؟
معمار هیجان...
کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟
کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟
کجا بخوابم که صدای نفس‌هات بیاید ؟
کجا بچرخم ...
که در آغوش تو پیدا شوم ؟
کجا چشم باز کنم ...
که در منظرم قاب شوی ؟
کجایی ؟
کجایی که هیچ چیزی ...
قشنگ‌تر از تماشای تو نیست ...
کجا بمیرم...
که با بوسه‌های تو چشم باز کنم ؟
نارنجی وحشی...
کجایی ؟

 

عباس_معروفی

خسته ام

از این تنهایی هزارساله خسته‌‌ام...
از این که صدای تو را بشنوم...
خیال کنم وهم بوده...
این که هرچی بخواهم بخرم ..
می‌گویم حالا نه..
صبر می‌کنم وقتی آمدی...
از این اجاق خاموش...
این قابلمه‌ها، ماهیتابه‌ها...
این شراب که هنوز بازش نکرده‌ام...
گیلاس‌های خاک گرفته...
بشقاب‌های دلمرده...
این فیلم که قرار بود با هم ببینیم..
متکایی که سرت را می‌گذاشتی...
خودم که بهانه‌جو شده...
از این انتظار خسته‌ام...
همین جا نشسته‌ام بر زمین ...
و فکر می‌کنم...
چه خوب که زمین گرد است ...
عشقِ من می‌روی
آنقدر می‌روی که باز...
آنسوی زمین می‌رسی به من...

 

عباس_معروفی 

آدم های در خواب

آدم هایی که در خواب می آیند ...
و حرف می زنند ...
و هستند...
کجا می روند؟
بقیه ی زندگی شان کجاست؟ 
آیا آنها زنده اند ...
و ما رویای آنها هستیم؟ 
یا ما زنده ایم و در رویای آن ها ...
گاهی حضور داریم؟
چقدر بی مرز و راحت اند...
دیوار ندارند...
زمان ندارند...
تابلو ندارند...
مرز ندارند ...
و ما از هر جای زمان شان می گذریم ...
به جای دیگر...
آیا جهان آن ها ...
تکامل یافته ی جهان ماست؟ 
آیا ما هم وقتی به آنها پیوستیم 
هرجا که بخواهیم با یک اراده می رویم؟
 در هر زمانی؟ 
به هر خانه و شهری؟ 
کنار هر آدمی؟

 
عباس_معروفی

خوشبختی

رنگ غمی در چشم‌هاش بود ...
که مرا به سال‌های گذشته می‌برد ...
به سال‌هایی که زمان درازی بهش فکر نکرده بودم،
به جوانی‌ام...
به جایی دیگر...
زمانی گمشده...
به مستی شبی شیرین ...
که چیزی از آن در خاطرم نمانده بود.... 
به لحظاتی پیش...
بعد که فکر کردم دیدم ...
به همه‌ی زندگی‌ام مربوط است ...
ولی من هرگز آن زندگی را تجربه نکرده‌ام....
همه‌ کار کرده‌ام ...
ولی هنوز نمی‌دانم خوشبختی چیست....
در اوج خوشی ...
همیشه به چیزی دیگر فکر می‌کرده‌ام...
به کسی دیگر...
و مدام نگران بوده‌ام ...

 

عباس_معروفی

شادی تو

اگر روزی ...
جز شادی تو ...
چیز دیگری خواستم ...
به عشق من شک کن ...

 

عباس_معروفی

تو ..

 

ﺗﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ !
ﺳﺮنوﺷﺘﻢ ﺑﻮﺩﯼ ،ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﺍﻧﻔﺴﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍ ...
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ 

 

عباس_معروفی

 

گل من ..

به انگشت هایت بگو...
لب های مرا ببوسند ..
به انگشت هایت بگو....
راه بیفتند روی صورتم...
توی موهام .. .
قدم زدن در این شب گرم...
حالت را خوب می کند ...
گل من!
گاهی نفس عمیق بکش و
نگذار تنم از حسودی بمیرد ..

 

عباس_معروفی

 

نمی دانم

 

"نمی‌دانم از دل‌تنگی عاشق‌ترم یا از عاشقی دل‌تنگ‌تر!

فقط می‌دانم در آغوش منی بی آن‌که باشی و رفته‌ای بی آن‌که نباشی."

 

عباس معروفی