زنی شبیهِ من...

زنی‌ با موهای سیاه...
با بارانی سیاه...
با شال گردنی سیاه...
با کاغذی در مشت...
رویش نوشته...
" تو بهانه ی شعر‌های منی"
زنی‌ که دل به بارانی خیابان‌ها می دهد...
می رود...
می رود...
می رود...
و زیر لب می‌خواند...
دعا کن بر نگردم "
زنی شبیهِ من...

 

نیکی_فیروزکوهی

 

صبح جمعه‌ات به خیر...

.
‌‌صبح جمعه ات به خیر!
هر کجا هستی...
به یادِ من باش...
من با تو چای نوشیده‌ام...
سفرها کرده‌ام...
از جنگل...
از دریا...
از آغوش تو شعرها نوشته‌ام.. 
رو به آسمانِ آبی پرخاطره ...
از تو گفته‌ام،...
تو را خواسته‌ام... 
آه ای رویای گمشده!
هر کجا هستی ...
صبح جمعه‌ات به خیر...

 

نیکی_فیروزکوهی
 

خواب دیده ام

مرد‌هایِ زیادی...
با خیالِ من خوابیده اند...
با چشم  بسته...
مرا سر تا به ناخن....
عریان دیده اند...
گیسوانِ سیاهم را ناز کرده اند
نازم را کشیده اند...
خوابم را دیده اند
خواب دیده اند
شب‌های زیادی...
 به دنیا پشت کرده ام
سیگار کشیده ام...
کنارِ بغض‌هایم درد کشیده ام...
برایِ آغوشی که نیست ...
آه کشیده ام...
یکی‌ از این شب‌ها تو می‌آیی...
خواب دیده ...
خواب دیده ام...


نیکی_فیروزکوهی

ظهورکن

از کدام گوشه ی این سرزمین ...
خواهد وزید؟
آه ‌ای مسافرِ خاموش
ظهور کن !
این قبیله ی بی‌ عشق باید بفهمد
کسی‌ که سر بر دامان زمین می گذارد...
دیوانه نیست
عاشقی ‌ست در انتظار...

 

نیکی_فیروزکوهی
 

آدم ها

آدم‌ها ...
گنجشک‌های حیاط پشتی‌ ...
خانه تان نیستند که ...
برایشان دانه بپاشی، ...
به هر روز آمدنت عادتشان بدهی‌، ...
گاه و بیگاه روی پله‌ها بنشینی ...
برایشان درد دل کنی‌ ...
یا چشم‌هایت را ببندی....
و در خلسه ی مالیخولیایی خودت ...
به جیک جیکشان گوش کنی‌.
بعد یک روز حوصله‌ ‌ات سر برود. ...
خسته از شلوغی، ...
خسته از بودنشان، راهت را بکشی، بروی.
آدم‌ها حتی مثل گنجشک‌ها ...
نیاز به کیش کیش ندارند.
می‌‌روند اما با دلی‌ شکسته...

 

نیکی‌_فیروزکوهی

نبضِ شاعر

از تاریخِ عکس هامان بیرون بیا...
پای آغوشِ من در میا‌‌ن است...
شعری ...
نوازشی...
یک استکان چای...
یا هر چیزی
هر چیزی که ...
پنجره‌های بسته را باز کند...
هر چیز که خاطره ی عشق را...
در گوشه گوشه‌ ی خانه زنده کند...
دل باران می‌‌خواهد...
و شانه‌های پر اعتماد...
از تاریخِ عکس هامان بیرون بیا...
تا بهارِ آینده...
 این دل  زنده نیست...
همه می‌‌دانندبی‌ عشق...
نبضِ شاعر، کند می‌‌زند..
 
 

نیکی‌_فیروزکوهی

سفرت سلامت

.
سفرهای تنهایی همیشه بهترند.. 
کنار یک غریبه می نشینی...
قهوه ات را می خوری...
سرت را به پشتی صندلی تکیه می دهی
تا وقت بگذرد...
به مقصد که رسیدی...
کیف و بارانی ات را برمی داری....
به غریبه ی کنارت...
سری تکان می دهی و می روی...
همین که زخم آخرین آغوش را...
به تن نمی کشی...
همین که از درد خدا حافظی ....
به خودت نمی پیچی...
همین که تلخی یک بغض را...
با خودت از شهری به شهری نمی بری....
همین یعنی سفرت سلامت ....

 

نیکی_فیروزکوهی

ضرورت بود

ضرورت بود...
به دیدارت بیایم...
در آغوشت عریان شوم...
و بگویم ;
دیشب خوابِ باغ‌های بهار نارنجِ وطنم را دیده ام...
از لب‌های سرخِ من ...
شکوفه‌ای بچین !

 

نیکی_فیروزکوهی

دنیای فرشته ها

سیاه پوست‌ترین مردِ  دنیا ...
از بدوی‌ترین قبیله ...
در دور افتاده‌ترین...
 صحرایِ  آفریقا ...
مرز‌های سپیدِ  مرا شکسته است ...
ساقِ  پایِ  مرا نوازش می‌کند ..
و می گوید... 
تو اگر خدا باشی‌ ... 
می دانی 
دنیای فرشته ‌ها رنگی‌ ‌ست...

 

نیکی‌_فیروزکوهی
 

گم شده بودیم

برای چه باید می‌‌گریستم ؟
برای از دست دادن یک زندگی‌ که هرگز نداشتم؟
برای ترکِ مردی که نه دوستم داشت ...
نه دوست داشتنِ مرا می‌‌فهمید ؟
یا برای آرزو‌هایی‌ ...
که سالیانِ قبل به عشقِ رسیدن به او ...
زیر پا گذاشته بودم، ...
بی‌ آن که به عشقی‌ رسیده باشم؟
در حقیقت، باید می‌‌خندیدم....
باید از اعماقِ قلبم خوشحالم می‌بودم ...
و شادی می‌‌کردم....
ولی‌ زخم‌های مکرّر، ...
آن چنان مرا دچارِ بی‌ وزنی کرده بود ...
که مانند گمشده‌ای در بیابانی مه‌ گرفته...
 بی‌ اختیار، به خیالِ سردِ مرگ چنگ می‌‌زدم 
و در سوگِ خود می‌‌گریستم....
می‌ گریستم در سوگِ زنی‌ که لاینقطع آفتاب را دوست داشت، 
و بهار را دوست داشت،... 
و شکوفه را ...
و باران را ...
و مردی که عطرِ بهار و باران و شکوفه داشت.
مردی که در دشتِ بیکرانِ بازوانش، ...
عشق را و آفتاب را دریغ می‌‌کرد....
ما، عاشقانی بودیم که راهِ دیگری را ...
جز راهِ عشق رفته بودیم ...
و هیچ کدامِ ما نمی‌دانست، کجا، 
در کدامین لحظه، 
کدام دستِ بی‌ رحم، 
قلب‌های ما را به سلاخی برده بود....
گم شده بودم....
گم شده بود....
گم شده بودیم ....

 

نیکی‌_فیروزکوهی

آدم جنگیدن

آدم جنگیدن نباشید!
به‌ خصوص برای آن هایی که ثابت کرده‌اند ...
ارزش این جنگ...
ارزش وقت و نیرو ...
و ارزش زخمی شدنِ شما را ندارند...
آدم آرامش باشید!
بگذارید کسانی‌ که از صمیمِ قلب ...
و با تمام وجود دوستتان دارند ...
و شما را به حقیقت همانطور که هستید .."
و فقط به خاطر خودِ شما می خواهند، ....
یا برای رسیدن به شما بجنگند ...
یا به عشقِ شما به آرامشی دست یابند ...
که در کنارِ شما...
برای همیشه...
دوست باقی‌ بمانند....
اگر همه ما درکِ بهتری از دوست داشتن...
 و دوست داشته شدن ...
و دوست ماندن می‌‌داشتیم...
آن وقت ...
چه لحظه‌هایی را می‌‌توانستیم ماندگار کنیم....

 

نیکی‌_فیروزکوهی

محال

و از آرزوهاے بی‌ شمار...
تنها و تنها تو را خواستم...
خواستنی ...
با شڪوه...
رویایی...
و محال ... 
و محال !

 

نیکی‌_فیروزکوهی

غرور

من نمی دانم تعریف شما از غرور چیست...
و در چه مواقعی آن را به کار می برید ...
و نمی دانم اصولا داشتن غرور ...
در یک رابطه چقدر سالم یا ناسالم است،
حد و مرز بین خوب و بدش را هم نمی دانم ...
ولی به یک چیز به شدت معتقدم ...
و آن اینکه به کسی ...
که دوست داریم دوستمان داشته باشد،...
 باید دوست داشتنمان را نشان بدهیم....
اگر دوست داریم، دوستت دارم را ...
از زبان کسی بشنویم ...
باید خودمان قادر باشیم بگوییم دوستت داریم....
اگر دلمان بخواهد بدانیم ...
کسی دلش برای ما تنگ می شود یا نه...
 باید بتوانیم از دلتنگی های خودمان بگوییم....
اگر می خواهیم کسی ما را ...
همدم، یار و دلگرمی خود بداند ...
باید یاد بگیریم حرفهایمان را ...
همانجور که هست، بی هیچ سانسوری بزنیم ...
و حرف هایش را بی هیچ قضاوتی بشنویم.... 
یاد بگیریم بفهمیم ...
و درک کنیم حتی اگر با او موافق نیستیم....
خلاصه اینکه خودمان باشیم،...
خودتان باشید ...
مبادا با بی توجهی های کوچک دلهامان سرد شود
مبادا یک روز ببینیم همدیگر را از دست داده ایم


نیکی_فیروزکوهی

دو نیمه

همان روز‌های اول...
باید روی ماهت را می‌‌بوسیدم
خداحافظی می‌‌کردم...
و می‌‌رفتم...
برای همیشه می‌‌رفتم
نمی‌ دانستم اما با چه لحنی
با چه دلی‌
با چه جراتی ... مانده‌ام با تو
کسی‌ شده ام...
دو نیمه
نیمی عشق می‌‌ورزد
نیمی می‌‌هراسد...
نیمی با تو زندگی می‌‌کند
نیمی از خودش می‌‌گریزد
به من بگو
فرسنگ‌ها دور از خودم...
چگونه تو را همچنان بی‌ دریغ دوست بدارم؟

 

نیکی‌_فیروزکوهی

ساده باشیم و عاشق

.
کنارِ من باش...
حتی اگر بهار نیاید...
حتی اگر پرنده‌ای نخواند...
حتی اگر زمستان طولانی...
اگر سرما نفس گیر...
حتی اگر روزگارمان پر از شب...
پر از تاریکی‌...
باز یکی‌ با نفس هایش...
عشق را صدا می‌‌زند...
.
دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من!
بیا بودن را اراده کنیم...
بیا از سرِ انگشتانِ این احساس آویزان شویم
لبریز و مست...
تاب بخوریم...
دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من!
بیا شگفتی دوست داشتن را...
به سینه هامان بسپاریم...
بیا ساده باشیم...
ساده باشیم و عاشق...

 

نیکی_فیروزکوهی