صرفا جهت اطلاع
صرفا جهت اطلاعات و آگاهی بیشتر این وبلاگ و بخونید
حرفای خیلی عجیب و تکان دهنده ای میزنه .
بیشتر باید حواسمون رو جمع کنیم
صرفا جهت اطلاعات و آگاهی بیشتر این وبلاگ و بخونید
حرفای خیلی عجیب و تکان دهنده ای میزنه .
بیشتر باید حواسمون رو جمع کنیم
با دلت ...
حسرت هم صحبتیام هست ولی...
سنگ را با چه زبانی ...
به سخن وا دارم ...؟
فاضل_نظری
كاش مي شُد كه دلت با دلِ من...
اين همه بى رحم نبود...!
فاطمه جلالى
من اما...
جلوى دخترمان...
روزى هزاربار قربان صدقه ات مي روم،
چشم و گوشش باز شود اتفاقاً...
بايد بفهمد...
مَرد خواستنش را فرياد ميزند!
علی قاضی نظام
دل تنگ ها...
دل تنگ ها را خوب می فهمند ...
حسرت به دل ها...
حال ما را خوب می فهمند !
سوسن_درفش
یاد گرفته ام تنهایی ام را...
ماهرانه پشت روزنامه ای
پنهان کنم !
اما از مهتاب...
که بوی شانه های تو را می دهد
چیزی را نمی توان پنهان کرد . . .
عباس_صفاری
آدم ها به همان خونسردی که آمدهاند...
چمدانشان را میبندند
و ناپدید میشوند
یکی در مه...
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف...
عباس_صفاری
از هزاران زني که...
فردا پياده ميشوند از قطار...
يکي زيبا...
و مابقي مسافرند...
عباس_صفاری
عکس ارسالی ات را...
تازه دانلود کرده ام...
یعنی پاسی گذشته از نیمه شب شما...
در آن سوی دنیا...
همان ساعتی که تو عریان...
پاورچین به سمت آشپزخانه می روی...
و من نیستم که ببینم...
مردد بین یک بشقاب توت فرنگی
و یک پیاله بستنی میوه ای...
در نور یخچال باز ایستاده ای...
و بخار سرد و آرامش...
می پیچد بر صورت خواب آلوده ات...
چه بی رحم است عشق...
محو تماشای تو در این حالت ...
همیشه می گفتم ...
"سرما نخوری عزیزم"
اما در دل آرزو می کردم...
انتخابت یک قرن طول بکشد...
عباس_صفاری
گفتند چرا سنگ ...
گفتیم مگر در آن صبح غریب...
اولین نقشها و کلمات را ...
اجداد بیابان گردمان...
بر سنگ نتراشیدند...
مگر کافی نیست که نانمان هنوز ..
از زیر سنگ بیرون میآید..
و ناممان شتابان میرود...
که بر سنگ نوشته شود...
سنگمان را ...
کسی به سینه نزد...
و سرمان تا به سنگ نخورد..
آدم نشدیم...
عباس_صفاری
خط صدای مرا...
از لابهلای زمزمههایی بیدزده...
بگیر و بیا...
به پنجرهای خواهی رسید...
که واژهای شکستهست...
از زبانی فراموش شده ...
دری خواهی دید ...
که بغضیست ...
ترکیده در دیوار....
عباس_صفاری
نهایتا دل...
به جایی میرسد...
که دو راه بیشتر ندارد...
یا باید خون شود...
یا سنگ...
و او طی سی سال آزگار...
صدای سنگ شدن دلش را...
در خواب و بیداری شنیده بود...
عباس_صفاری
كليد را...
در جمجمهام بچرخان وُ داخل شو...
به آغوشِ اعصابم بيا...
در تاريكىِ سرم بنشين...
اتاق را بگرد!
و هرچه را ...
كه سال هاست پنهان كرده ام، ...
از دهانم بيرون بريز...
گروس_عبدالملکیان