سنگ

با دلت ...
حسرت هم صحبتی‌ام هست ولی...
سنگ را با چه زبانی ...
به سخن وا دارم ...؟

 

فاضل_نظری

 

سوره ی انگور

باید امشب ...
لبِ من با لبِ تو جور شود...
تا خدا نیز به فکر افتد و مجبور شود

آیه ای تازه بیارد که مجوّز بدهد...
آخرین سوره یِ او ، سوره یِ انگور شود !

 

فاضل_نظرى

امدن عشق


توان گفتن آن راز جاودانی نیست
تصوری هم از آن باغِ ارغوانی نیست!
 
پر از هراس و امیدم، که هیچ حادثه‌ای
شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست
 
ز دست عشق به‌ جز خیر، بر نمی‌آید
وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست
 
درختها به من آموختند فاصله‌ای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست
 
به روی آینه پرغبار من بنویس
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست

 

فاضل_نظری

 

یک قدم

 

تو را هوای 
به آغوش من رسیدن نیست
و گرنه فاصله‌ی ما 
هنوز یک قدم است...

 

فاضل_نظری

 

مدتهاست

تو از کی عاشقی...؟
این پرسش آیینه بود از من 

خودش از گریه‌ام فهمید 
مدت هاست، مدت هاست...

 

فاضل_نظری

 

کدام منم ؟

 

دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است
چه کرده‌ای که ز بود و نبودت آزرده است

به عکس‌های خودم خیره‌ام، کدام منم؟
زمانه، خاطره‌های مرا کجا برده است

چه غم که بگذرد از دشت لاله‌ها توفان
که مرگ، دل‌خوشی غنچه‌های پژمرده است

اگر سقوط بهای بلندپروازی‌ست
پرنده‌ی دل من بی‌سبب زمین خورده است

از این به بعد به رویم در قفس مگشای
چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است

 

فاضل نظری

 

خواب

 

مؤذنا به امید که می زنی فریاد؟

تو هم بخواب که ما خویش را به خواب زدیم

 

فاضل_نظری

 

مقایسه

 

در چشم ديگران منشين در كنار من

ما را در اين مقايسه بى آبرو مكن

 

فاضل_نظری

 

دوستت دارم


نمی‌دانم چرا
اما به قدری دوستـــت دارم
که از بیچارگی
گاهی به حال خویش می‌گریم...


فاضل_نظری