غریب ..

تنهاتر از من و تو...
پاییز مسافری غریب است...
که از پُلِ بی‌انتهای غروب...
آرام می‌گذرد....
و باد غریبی دیگر...
که در پارکینگ مُتلی متروک...
با روزنامه‌های باطل ...
و توپ‌های خشکِ خار و خیال...
سرگرم است....
اما بر شیروانی این مسافرخانه...
هرگز پرنده‌ای...
غریب‌تر از باران...
نخوانده است...

 

عباس_صفاری 

 

 آغوش یار

برف ببارد باران ببارد،،،
حتی از آسمان سنگ هم ببارد،،،
ما را با کسی، ما را با غمی،،،
ما را با هیچ چیز ...
و هیچ کسی کاری نیست،،،
جز بوسه و عشق و
 آغوش یار،  را....


فرزانه طالبی پور

آغوش تو

.
آغوش تو...
سرزمین خوش آب و هوایی ست....
با دشت هایی آغشته به بوی مَگنولیا...
و بابونه های سپید....
و رقص آرام دُرناها...
و باران...
و عشق...
و سمفونی دوستت دارم ...
من خواب آغوش تو را ...
بارها ...
و بارها دیده ام !

 

سوسن_درفش 

 

جای من خالی است ....

جای من خالی است ....
جای من در عشق ...
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار ...
جای من در شوق تابستانی آن چشم...
جای من در طعم لبخندی ....
که از دریا سخن می گفت 
جای من در گرمی دستی ....
که با خورشید نسبت داشت 
جای من خالی است ....
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ...
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم ...

 

محمدرضا_عبدالملکیان

 

دل روشنی دارم

دل روشنی دارم ای عشق! 
صدایم کن از هر کجا می‌توانی...
صدا کن مرا از صدف‌های سرشار باران..
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن...ِ
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو! 
بگو پشت پرواز مرغان عاشق ...
چه رازی‌ست؟ 
بگو با کدامین نفس... 
می‌توان تا کبوتر سفر کرد؟
بگو با کدامین افق ...
می‌توان تا شقایق خطر کرد؟

 

محمدرضا_عبدالملکیان

 

+دوسِت دارم...

_داره بارون میاد...
+میخوای برسونمت!؟
_ماشین داری؟
+نه
_چتر داری؟
+نه
_پس چی داری؟
+دوسِت دارم...

 

دیالوگ

 

باران که بیاید

بگذار هرچه نمی‌خواهند ...
بگوییم ....
بگذار هرچه نمی‌خواهیم...
بگویند...
باران ڪه بیاید...
از دست چترها 
ڪاری برنمی‌آید
ما اتفاقی هستیم 
ڪه افتاده‌ایم.....!!

 

نصرت_رحمانی 

زندگی را می دیدم

از زیر پرتقال ها که رد می شدی نگاهت کردم ..
انگار هرکدام خودشان را می کشیدند...
 به شاخه های خشک...
 و پوستشان را خراش می دادند ...
که عطرشان به مشامت برسد ...
و تو از خوشحالی چشم هایت را ببندی...
بعد نَخل ها سر خم می کردند ...
که آفتاب روی آرامشت نتابد ...
و باران هلالِ صورتت را تَر نکند....
 آنوقت شبنم ها می آمدند ...
و سنجاقک ها بال می زدند...
 و من که دورتر ایستاده بودم ...
زندگی را می دیدم ...
که فقط همان چندلحظه به جریان افتاده بود...

 

سید_طه_صداقت 

از تو چیز زیادی نمی خواهم...   

از تو چیز زیادی نمی خواهم...
تنها قطعه ای از شرجیِ حنجره ات را...
 به من بفروش...
تا خانه ای با سقف شیروانی ...
پشت صوتِ آرامت ...
که بوی شبنم می دهد ...
و گل های اقاقی بَنا کنم ...
سپس فریادی بزن ...
 واژه ای بگو ...
یا قصه ای بخوان ...
که باران از هجاهجای حرف زدنت...
 ناودان حیاط را تلق تلق ...
به گریه بیندازد ...
.من دوان دوان پنجره را باز کنم ...
و عشق اینبار با آوای تو ...
درونِ نم نم شیشه های اتاق ...
طلوع کند ...
از تو چیز زیادی نمی خواهم...

 

سید_طه_صداقت
 

گم شده بودیم

برای چه باید می‌‌گریستم ؟
برای از دست دادن یک زندگی‌ که هرگز نداشتم؟
برای ترکِ مردی که نه دوستم داشت ...
نه دوست داشتنِ مرا می‌‌فهمید ؟
یا برای آرزو‌هایی‌ ...
که سالیانِ قبل به عشقِ رسیدن به او ...
زیر پا گذاشته بودم، ...
بی‌ آن که به عشقی‌ رسیده باشم؟
در حقیقت، باید می‌‌خندیدم....
باید از اعماقِ قلبم خوشحالم می‌بودم ...
و شادی می‌‌کردم....
ولی‌ زخم‌های مکرّر، ...
آن چنان مرا دچارِ بی‌ وزنی کرده بود ...
که مانند گمشده‌ای در بیابانی مه‌ گرفته...
 بی‌ اختیار، به خیالِ سردِ مرگ چنگ می‌‌زدم 
و در سوگِ خود می‌‌گریستم....
می‌ گریستم در سوگِ زنی‌ که لاینقطع آفتاب را دوست داشت، 
و بهار را دوست داشت،... 
و شکوفه را ...
و باران را ...
و مردی که عطرِ بهار و باران و شکوفه داشت.
مردی که در دشتِ بیکرانِ بازوانش، ...
عشق را و آفتاب را دریغ می‌‌کرد....
ما، عاشقانی بودیم که راهِ دیگری را ...
جز راهِ عشق رفته بودیم ...
و هیچ کدامِ ما نمی‌دانست، کجا، 
در کدامین لحظه، 
کدام دستِ بی‌ رحم، 
قلب‌های ما را به سلاخی برده بود....
گم شده بودم....
گم شده بود....
گم شده بودیم ....

 

نیکی‌_فیروزکوهی

لحظه های بی من

 

همیشه دلم خواسته بدانم...
لحظه‌های تو بی من...
چطور مي گذرد؟
وقتی نگاهت می افتد به برگ...
به شاخه...
به پوست درخت...
وقتی بوی پرتقال می‌پیچد...
وقتی باران تنها تو را خیس ‌می کند!
وقتی با صدایی...
برمي گردی پشت سرت...
من نیستم!!

 

عباس_معروفی

چشمهای من

چشم هایِ مرا که می نوشتی گریه می کردی؟!
دستهایت لرزیده انگار!
زل زد توی چشم های خط خطی ام و خواندشان ...یا نه ؟؟!
_نه...
ماندم
ماندی؟
رفت...
یکی باید باشد 
که آدم 
این همه دلتنگی را با دهانِ بسته به گور نبرد
می شود چشم هایِ مرا پاک کنی؟!
از اول بنویسی شان؟
بنویس 
و بگذارشان تویِ بطریِ کوچکی
و بینداز 
وسطِ هر چه دریاست.
یکروز که حالت بهتر بود
پیدایش کن
و بخوانشان
با صدایِ بلند...
آن روز
حتما باران می بارد.....

 

معصومه_صابر

 

بی تو ..

 

باران‌ که‌ می‌بارد ...
بند‌ بیا از نبودنت ...
دلم بی تو می‌گیرد ...

 

حمیدرضا_عبداللهی

 

باران

 

باران می خواند مرا ..
ساز ِ آمدنت را کوک کن ..
بی چترِ دستانت ..
خیسِ بارانم ..

 

ملیحه_سمواتی

 

باران

 

باران که میزند؛
در خیابان ها،
بیش از بویِ خاکِ باران خورده،
بویِ تازه شدنِ
خاطرات به مشام میرسد...

 

✍️سارا اسدی

 

باید کسی باشد ..

 

هنگامی که باران می‌بارد، درست است که تنها قدم‌زدن طعمِ دلپذیری دارد، اما باید کسی باشد که زیر باران لبخند بر لب‌هایت بیاورد، موهای آشفته‌ات را دوست بدارد، آغوشش امن باشد و پا به پایت خیس شود...
باران لذتی دارد که باید آن را دوتایی چشید و به راستی چه کسی دوست دارد زمانی که بهترین لباسش را پوشیده، بهترین عطرش را زده و در مجلل‌ترین رستورانِ شهر نشسته‌است، تنهایی غذا بخورد ؟!

 

📚قهوه سرد آقاي نویسنده
✍️روزبه معین

 

بارانِ تهران

 

آسمانِ تهران را دیده ای بعد از باران؟
ابرها بوی موسیقی میدهند
و از لب های خورشید بوسه میریزد
بعد از آمدن ات
همچون آسمانِ پس از بارانِ تهرانم..!

 

علی_سلطانی

 

دست به یکی

 

دست به يكى كرده ايد
هم تو
هم باران
باور كنيد از وقتش كه بگذرد،
ديگر آمدنتان
لبخند به لبِ كسى نمى آورد!

 

علي_قاضي_نظام

 

بزن باران....

 

بزن باران....
بزن باران به موهایش
بزن عطرش بپیچد در سرم امروز...
بزن باران خوش موقع
بزن دلتنگ دیدارش شدم امروز....

 

محمد_مهدی_بنائیان