تنهاتر از من و تو...
پاییز مسافری غریب است...
که از پُلِ بی‌انتهای غروب...
آرام می‌گذرد....
و باد غریبی دیگر...
که در پارکینگ مُتلی متروک...
با روزنامه‌های باطل ...
و توپ‌های خشکِ خار و خیال...
سرگرم است....
اما بر شیروانی این مسافرخانه...
هرگز پرنده‌ای...
غریب‌تر از باران...
نخوانده است...

 

عباس_صفاری