کمی از تو

صبحانه ام،
یک فنجان ، چای بهارنارنج است
کمی از تو!
وقتی ، رسم عاشقیت
همین ، صبح بخیر های 
دور و نزدیک است ...

 

عرفان_یزدانی

بوی صبح

عطر نارنج، بوی صبح... 
برای دوست داشتنت ...
آفتاب را...
در فنجان شعرم نشانده ام....


عرفان_یزدانی
 

عطر بهارنارنج

عطر بهار نارنج...
از فنجان تو، بیرون می زند!
و صبح...
از لابه لای پرده
سر می زند کنار دلتنگی اتاق!
آفتاب که داغ می شود،
با خنده ای شیرین
عشق را، 
با فنجانت سر می کشم ...


عرفان_یزدانی
 

عصرانه ها

دلم می خواهد،...
نیما بخوانم، تو گوش کنی...
فروغ بخوانم، لبخند بزنی!
دیوان شمس بخوانم...
ادیبانه نگاهم کنی!
و گاهی
بند کنم به غزل های منزوی،
تا در کلامت،...
شیطنتی بچه گانه، موج بزند!
و با بوسه ای غافلگیرم کنی!
من هنوز نگفته ام،...
چه قدر به این عصرانه ها...
که با هم شعر می نوشیم؛ ...
از کلام هم...
دل خوش کرده ام!

 

عرفان_یزدانی

دلم را باخته ام

جایی برای رفتن، ندارم!
نشسته ام، روی قلبت!
دستم مگر...
به دکمه های پیراهنت، نمی رسد؟!
تو،
زیباترین بهانه ات، عشق بود ...
دلم را، باخته ام!
جمع و جورش کن!
تب این شعر،
مرا، به هذیان می کشاند!
از حوالی تنهایی، گذر نکن!
تا خیالت را، نوازش کنم
می تواند فاصله ی ما،
به اندازه ی
همان نیمکت انتهای کلاس باشد!
هزار باران اندوهم،
می تواند
به رویای پنجره ی بدون تو،
دست بکشد ...

 

عرفان_یزدانی
 

شب بو

حالا که دارم ...
با عطر خیالت مست می شوم...
بانو، امان بده!
بیا کار دیگری را شروع کن...
اصلا بیا، تو عاشق باش!
بگذار، من در خیالت باشم ...
خیال تو، رویایی تر است!
شبیه همان عطری ...
که آغشته به موهایت
عطر بهار نارنج...
بانو!
عطر خیال شما ماندگارتر است!
می شود شما را بویید؟!
شب بوها، خوشبوترند ...

 

عرفان_یزدانی
 

روز مبادایم


ساده لبخند بزن...
برای روز مبادایم...
چند نفس باران کنار بگذار!
به تو که می اندیشم...
چشم هایم از حجم زیبایی ات 
پر می شوند!
و قلبم از دوست داشتنت سرریز 
چند جرعه از هوایت را ...
که سر می کشم...
عشق انبوهی از تو می شود...
نام تو را در گلویم صدا می زند ...

 

عرفان_یزدانی

ماه من...

 

چه کسی...
تو را رؤیت کرد ماه من...
که سی روز، روزه دارت شدم...
تا با آخرین افطار چشم هایت...
به خانه ام بیایی؟!
کنار شب، وقتی عید...
از درز آجرها...
به خانه سرک می کشد!
تا فطریه ی تو را...
از در و دیوار خانه...
از تنهایی ام...
از قاب دلتنگی، تصویر  آینه، 
از زنی شبیه شعرهایت...
از رویای خیال انگیز خیس پنجره،
پس بگیرد ...

 

عرفان_یزدانی

هرصبح

هر صبح...
از نگاهت ...
عشق را می شود...
بوسه بوسه نوشید ...

 

عرفان_یزدانی

طلوع بهار

از عطر نارنج ها، خبر بیاور ...
از آواز قناری ها ...
و آسمانی صاف ...
و آفتاب و زمین، که
صبح را، 
به آغوشت رسانده
تا طلوع بهار
به نوبرانه های عشق برسد!
تو دست هایت
عطر زندگی می دهد ...

 

عرفان_یزدانی

صبح جمعه

 

تو خود صبح جمعه ای
و قرار منی...
منم که از آن قرار، بی قرار شده ام...

 

✍️عرفان یزدانی

 

صبح

همه چیزش
از صبح شروع می شود روز
و من ، از تو ...
با صدایت که می گویی
صبح است ،
بلند شو تا ببوسمت ...

#عرفان_یزدانی

صبحانه ام

صبحانه ام،
یک فنجان ، چای بهارنارنج است
کمی از تو!
وقتی ، رسم عاشقیت
همین ، صبح بخیر های
دور و نزدیک است...!

 

عرفان_یزدانی

 

 

شنبه ها را دوست دارم
عاشقت می شوم؛
بند می زنم به کلمات؛
شعر چشمانم سپید می شود؛
پایشان را با بوسه هایم سرخ می کنم،
واژه واژه ...


عرفان_یزدانی