و اینجا...
و اینجا...
صبح...
از ساحت مقدس
لبخندهای تو
ثانیه می شمارد!
کسی آن سوی جهان تو
افق را...
در پس دوستت دارم های تو
به سحر کشانده؛
تا بیایی
گره بگشایی...
علیرضا_اسفندیاری
و اینجا...
صبح...
از ساحت مقدس
لبخندهای تو
ثانیه می شمارد!
کسی آن سوی جهان تو
افق را...
در پس دوستت دارم های تو
به سحر کشانده؛
تا بیایی
گره بگشایی...
علیرضا_اسفندیاری
°
من از تــمام صبح هایم
فقط همانی را به یاد دارم
که تو در آغوش من
لبخند می زدی...
وگرنه
باقی طلوع ها
همگی شب اند بی تــو !
علیرضا_اسفندیاری
ڪاش مے شد...
خاطرات تو را...
لب طاقچه ی خیال گذاشت...
ڪنار آینه ی چشم هایت ...
آن وقت هر صبح...
شانه را بر مے داشتم ...
به چشم هایت سلام مے ڪردم ...
شانه مے ڪردم تمام...
تار و پودم را ...
با خیال خاطرات ...
علیرضا_اسفندیاری
هر صبح....
گل های قالی را ...
به یمن قدوم تو ...
آب و جارو می کنم...
و باد را
مهمان گیسوان پریشانت...
برخیز
من به خورشید چشمان تو
سخت معتقدم ۰۰۰
پارسا_آریان
امروز ...
تو صبح من باش!
برای تمام خستگی هایم...
برای تمام این تاریکی ها ...
صبحی باش ...
که پایان می دهد ...
تمام شب های دلواپسی را!
محسن_دعاوی
گاه بیان احساسات دشوار است...
ولی می خواهم بدانی...
که تا چه حد دوستت دارم...
صبح هنگام که چشم می گشایم...
و تو را در کنار خود می بینم...
از با تو بودن...
شادمان می شوم...
به تو احترام می گذارم...
تو را تحسین می کنم...
با تمام وجود دوستت دارم...
هر روز صبح...
که چشم می گشایم...
و تو را در کنار خود می بینم...
می دانم هر چه پیش آید...
اهمیتی ندارد...
آن روز، روز خوبی خواهد بود...
سوزان_پولیس_شوتز
بیا و روی صبحهایم نازل شو
از عطر تنت
مستانگی دل را رقم بزن
و نگاهت را
به شیدایی دستانم گره بزن
چه می شود
این صبح
اتفاق بیفتی ؟
مریم_پورقلی
"صبح" را...
روی فرکانس چشمانش
تنظیم کن
و روی مدار عاشقی...
قطبهای دلت را
به واژه ی "دوستت دارم"
نرم کن
مریم_پورقلی
صبح ها...
دلواپسی هایم را...
در عطر تنت گم می کنم...
و با صبح بخیر چشمانت ...
نفس می گیرم .....
مریم_پورقلی
تو با صبح شکوفا می شوی...
نفس نفس ...
در من جان می گیری ...
و آفتاب را...
با چشمانت به خانه ام می آوری...
بگذار این صبح...
یادگار مهر تو باشد...
مریم_پورقلی
صبحانه ام،
یک فنجان ، چای بهارنارنج است
کمی از تو!
وقتی ، رسم عاشقیت
همین ، صبح بخیر های
دور و نزدیک است ...
عرفان_یزدانی
عطر نارنج، بوی صبح...
برای دوست داشتنت ...
آفتاب را...
در فنجان شعرم نشانده ام....
عرفان_یزدانی
عطر بهار نارنج...
از فنجان تو، بیرون می زند!
و صبح...
از لابه لای پرده
سر می زند کنار دلتنگی اتاق!
آفتاب که داغ می شود،
با خنده ای شیرین
عشق را،
با فنجانت سر می کشم ...
عرفان_یزدانی
هر صبح...
از نگاهت ...
عشق را می شود...
بوسه بوسه نوشید ...
عرفان_یزدانی
احمد_شاملو
معصومه_صابر
معصومه_صابر
از عطر نارنج ها، خبر بیاور ...
از آواز قناری ها ...
و آسمانی صاف ...
و آفتاب و زمین، که
صبح را،
به آغوشت رسانده
تا طلوع بهار
به نوبرانه های عشق برسد!
تو دست هایت
عطر زندگی می دهد ...
عرفان_یزدانی
فرزانه_صدهزارى
علی_سید_صالحی
هر صبح ...
به تو فکر میکنم ...
با جای خالیات حرف می زنم...
تیترهای روزنامه را ...
برایت میخوانم ...
و صبحانه را ...
جای تو به خودم تعارف میکنم...
از اتاق صدایت را میشنوم...
«لباسهاتو اتو کردم ...
و گذاشتم روی تخت.»....
لباسهای چروک هر روزهام را میپوشم!
و با صدای بلند ...
از تو که نیستی تشکر میکنم،
عطر تلخ همیشگی را می زنم...
در را آهسته میبندم ...
و چهار قفلهاش میکنم ...
که مبادا جای خالیات ...
از خانهام فرار کند...
علی_سید_صالحی
بیدار که می شوم...
چشم هایم را باز نمی کنم...
همانطور که خوابیده ام ...
می غلتم به سمت تو....
خودم را می چسبانم به تن داغت ...
کتف برهنه ات را می بوسم ...
تو خودت را می چسبانی به من ...
و آغوشم را فتح می کنی...
دستم حلقه می شود ...
دور تن کوچک خواستنی تو ....
سرم را غرق می کنم لای موهایت ...
که همیشه بوی بهار می دهند ...
به نیت تبرک و شفا...
نفس های تو را می نوشم ...
گرمای تنت را به تن می کنم ...
تا روئین تن شوم...
بعد ، آرام زیر گوشت زمزمه می کنم ...
ببین دست هایم از تو دورند ...
ببین پاهایم مرا به تو نمی رسانند ...
ببین روی دست زمانه مانده ام...
جواب که نمی دهی ...
می فهمم روز تازه ای آغاز شده...
چشمهایم را باز می کنم ....
هوا هنوز تاریک است...
کنار پنجره می ایستم ...
و به روی خود نمی آورم ...
که چقدر نیستی....
آفتاب به تدریج به آسمان می رسد
روز بر می آید ...
و من میان مردم گم می شوم ...
و در تمام روز وانمود می کنم ...
از یاد برده ام مرا از یاد برده ای....
حمید_سلیمی