صبح است

صبح است...
و این فاصله میان ما
اندک!
فقط به اندازه ی...
یک ‌بوسه ی دیگر
به سمتم قدم بردار...

علیرضا_اسفندیاری 

 

خاطرات

ڪاش مے شد...
خاطرات تو را...
لب طاقچه ی خیال گذاشت...
ڪنار آینه ی چشم هایت ...
آن وقت هر صبح...
شانه را بر مے داشتم ...
به چشم هایت سلام مے ڪردم ...
شانه مے ڪردم تمام...
تار و پودم را ...
با خیال خاطرات ...

 

علیرضا_اسفندیاری
 

صبح من

خورشید را بگو
که نتابد ز پشت ابر
چون صبح من 
به خنده‌ات آغاز میشود...

 


فاطمه_دشتی

 

تو که پیش منی...
آفتاب انگار شوخی اش گرفته...
زیر پیرهنم می دود...
ماه انگار شوخی اش گرفته...
و همین الان است ...
که بیاید پایین با ما بازی کند....
تو که با منی...
صبحانه ی من ...
لیوانی کهکشان شیری است...
و تکه های تازه رعد و برق در بشقابم...
برق می زند...

 

شمس_لنگرودی