چَنی عزیزه

کُرد بود، از اون اصیلاش...
یه وقتایی که می خواست بگه فلانی خیلی آدم خوبیه و

دوست داشتنیه و حسابی به دل می شینه و

تو بگو عشقه اصلا، می گفت:


" چَنی عزیزه؟! "


این "خیلی عزیزه" گفتناش کلی معنا داشت واسه خودش...
می گفت وقتی یکی عزیزه و عزت داره، جاش همیشه سرِ چشم آدمه،

مثل عشق، مثل دوست داشتن، مثل قرآنی که جاش سرِ طاقچه ست...
آدمی که عزیزه حرفش خریدار داره، نازش خریدار داره،

حرمت و احترام داره وجودش برای همه،

اگه باشه محبتش توی دلاست، نباشه دلتنگیش...
خودِ خدام هواشو داره انگار همیشه و همه جا!
می گفت...
اصلا ولش کن این حرفارو،
تا حالا بهت گفتم چنی عزیزی برام؟!

طاهره اباذری هریس

تنها

آدم‌ها تنها که می‌شوند، فرصتِ بیشتری دارند که فکر کنند

که ببینند چه کسی دوستشان دارد

چه کسی هوایشان را دارد و چه کسی عینِ خیالش نیست

آدم ها تنها که می‌شوند، تویِ لاکِ خودشان فرو می‌روند

واقع بین می‌شوند، زیاد می‌فهمند

محتاط تر عمل می‌کنند و تصمیماتِ مهمی می‌گیرند

نرگس صرافیان طوفان

بیا خودمان خوش باشیم

بیا خودمان خوش باشیم ...
رو در رویمان می گویند،می خندند ...
و اما امان از نبودنمان ...
به یک باره زیر و رو می شوند ...
بیا خودمان دل خوش هم باشیم ...
تو دُردانه منی ...
همان که موقع خلقت خدا ...
برای من نقاشیش کرده بود...
بیا از تمام حاشیه ها دل بکنیم ...
این مردم گاهی به خدا هم ایراد می گیرند ...
اینجا از خدا هم گلایه دارند ...
بیا فاصله بگیریم ...
دور شویم ...
رابطه ها را به سلامی و خداحافظی ختم کنیم ...
اینجا بغض و کینه بیداد می کند ...
فاصله بگیر ...
بیا خودمان خوب باشیم ...

 

محمد_امجد

کاش ..

آدم همیشه از اون چیزی که داره...
 بیشتر می خواد...
به هفته‌ای یه بار ...
از دور دیدنِ کسی که ..
ازش خوشت اومده راضی‌ای...
اما هفته‌ای یه بارت که می شه دوبار...
دلت می خواد دوستش باشی. ...
میگی به همین که دوستش باشم راضی‌ام ...
و از این بیشترشُ نمی خوام...
یه مدت که با هم دوستین...
دلت هوای عشق و عاشقی می کنه....
میگی می دونم که دائمی نمیشه، موقتی.
بعدش میگی حالا ادامه‌ش بدم. شاید دائمی شد.
بعد فکر می کنی چه خوبه با هم ازدواج کنیم.
همینه دیگه
کلا راضی نمیشی...
ولی روزی که همه‌چی به هم می خوره...
و حرمتاتون از بین رفته ...
و دیگه حتی نمیتونین ...
تو چشمای هم یه نیم نگاه بندازین...
با خودت میگی ...
"کاش می شد همون هفته‌ای یه بار...
 از دور می دیدمش، ولی می دیدمش...!

 

آنا_جمشیدی 

کاش

کاش مردی روستایی بودم ...
در دور افتاده ترین نقطه دنیا ،
همسرم نه چیزی از تکنولوژی می دانست ... 
نه پولمان به ابزار های روز دنیا می رسید ! 
اگر چشم هایمان کم سو می شد می دانستیم  
آفتاب ضعیفشان کرده و خوب می شوند، 
ظهر ها داخل کلبه کوچکمان ...
که دیوار هایش بوی چوب می داد ...
صدای خنده های بچه هایمان بود ...
 نه اعلان پیام های جدید !
شب ها این نور مهتاب بود ...
که از شکاف سقف نیمه خراب خانه ...
به صورتمان می تابید ،...
نه نور صفحه های آبی رنگ....
سرمان که خلوت می شد خوشحال بودیم ...
که کارهایمان تمام شده نه ..
اینکه جواب این و آن را داده ایم...
اگر کنار هم می نشستیم ...
ذوق و شوقمان بوی نرگس هایی بود ...
که تازه کاشته بودیم ...
نه تعداد دنبال کننده های صفحاتمان.
کاش مردی روستایی بودم ...
در دور افتاده ترین نقطه دنیا ...
تا بلد نبودم از خانواده ام عکسی بگیرم
 و به جای آن گلبرگ های محمدی نشان را...
می انداختم توی آب ، 
بعد با رنگ آسمان لبخندشان را ...
می کشیدم روی بومِ طبیعت ...
ساعت ها به چشم های تک تکشان ...
خیره می شدم ...
و می خندیدم ...
و می خندیدند ...
و زندگی زیبا بود ...
و مثل حال این روز هایمان پر نشده بود...
 از غفلت وُ فراموشی ...
وُ دلبستگی به هیچ ها و پوچ ها؛
کاش مردی روستایی بودم ...
در دور افتاده ترین نقطه دنیا...

 

سید_طه_صداقت

با من بمان

.

به تو گفتم: «گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم».
و برف آب شد... 
شکوفه رقصید...
آفتاب درآمد....
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم...
چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست...
.
بزرگ ترین اقرارهاست....
من به اقرارهایم نگاه کردم...
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخندی زدی ...
و من برخاستم...
دلم می خواهد خوب باشم...
دلم می خواهد تو باشم ."
و برای همین راست می گویم....
نگاه کن...
با من بمان...

 

احمد_شاملو

محتاجم

و من روزگاری است...
به زنی محتاجم...
که غمگینم کند !
به زنی که میان بازوانش...
چون گنجشک گریه کنم...
به زنی که تکه پاره هایم را
چون سفالی شکسته
بند بزند ...

 

نزار_قبانی

خانه ی ما

خانه ی ما ...
در ته کوچه ای بن بست واقع شده...
که قسمتی از آن از خواب ها می گذرد...
هر کسی را دنبال کنند...
از این جا سر در می آورد...
خانه ی ما آخرین خانه قدیمی دنیاست
و هر کس و ناکس...
کوبه ی خانه مان را به صدا در می آورد...
غیر از خوشبختی و شانس...

 

رسول_یونان

 

باران

 

باران که میزند؛
در خیابان ها،
بیش از بویِ خاکِ باران خورده،
بویِ تازه شدنِ
خاطرات به مشام میرسد...

 

✍️سارا اسدی

 

باید کسی باشد ..

 

هنگامی که باران می‌بارد، درست است که تنها قدم‌زدن طعمِ دلپذیری دارد، اما باید کسی باشد که زیر باران لبخند بر لب‌هایت بیاورد، موهای آشفته‌ات را دوست بدارد، آغوشش امن باشد و پا به پایت خیس شود...
باران لذتی دارد که باید آن را دوتایی چشید و به راستی چه کسی دوست دارد زمانی که بهترین لباسش را پوشیده، بهترین عطرش را زده و در مجلل‌ترین رستورانِ شهر نشسته‌است، تنهایی غذا بخورد ؟!

 

📚قهوه سرد آقاي نویسنده
✍️روزبه معین

 

حالم خوب است

نه، پرس و جو نکن...
حالم خوب است...
همین دم دمای صبح...
ستاره ای به دیدن دریا آمده بود...
می گفت:ملائکی مغموم...
ماه را به خواب دیده اند...
که سراغ از مسافری گمشده می‌گرفت

 

سید_علی_صالحی

 

حق داری

تو حق داری هرچی تو دلته به من بگی
تو حق داری به من بگی دیگه ننویس،
حق داری بهم بگی دیگه نبین،
دیگه نشنو،
دیگه حرف نزن،
دیگه نفس نکش...!
تو حق داری همه این‌ها رو به من بگی
و مطمئن باش از من فقط "چشم" می‌شنوی...
اما هیچ‌وقت نگو «دیگه دوستم نداشته باش»
هیچ‌وقت نخواه که از دوست داشتنت کوتاه بیام...
نخواه اینو ازم...
نخواه...
که "دوست داشتنت" جان است
و جان را «مرگ» پایان می‌دهد!

 

علی_سید_صالحی

قطاری مهربان

 

بچه که بودم...
تو برای من...
بادکنک بودی...
و بعد...
گل سرخی زیبا...
در گلدان خانه...
سرانجام تو کلمه...
ومن شاعر شدم...
می دانم...
فردا...
تو قطاری مهربان خواهی شد...
و مرا از اینجا خواهی برد...

 

رسول_یونان

 

پایان دنیا

 

به حتم پایان دنیا
در یکی از روزهای پاییز است
شاید در بلند‌ترین شب سال
هم‌زمان با رها شدنِ
بافته‌ی موهای دخترکی
که به هوای چیدن انار به باغ رفت
و دیگر برنگشت

 

شیما_سبحانی