انتظار
من از انتظار تو
تمام پاییز را...
قدم زده ام؟!
تو به دنبال کدام بهاری...
که این قدر بی پروا...
از پاییز عاشقانه ی من
عبور کرده ای...
آن هم بدون
هیچ رد پایی!
علیرضا_اسفندیاری
من از انتظار تو
تمام پاییز را...
قدم زده ام؟!
تو به دنبال کدام بهاری...
که این قدر بی پروا...
از پاییز عاشقانه ی من
عبور کرده ای...
آن هم بدون
هیچ رد پایی!
علیرضا_اسفندیاری
جمعهها را باید قاب گرفت !
درست مثل همان عکسهای قدیمی...
و خاک گرفتهی روی دیوار ...
انگار جمعه ها ...
ماندگارترین روزهای آفرینشاند !
تلخیها و شیرینیهایش، ...
قاب میشوند ...
و میچسبد به دیوار خانهی دلت ...
مثل لبخندهای مادر بزرگ ...
در آن عکس قدیمی. ...
یا مثل گریه های من در آغوش مادر، ...
که با دیدنش در عکسهای قدیمی، ...
همیشه لبخند میزنم ...
مرد و زن هم ندارد، ...
جمعهها باید کسی را داشته باشی ...
که تو را در آغوش بکشد !
جمعهها را باید عاشقانه گذراند؛ ...
تا غروبش دلگیرت نکند.
باید دست در دستهای گرم تو گذاشت ...
و جادهها را یکی یکی فتح کرد ...
آخر باید یکی را داشته باشی ...
تا با بوسههای بی هوایش به تو بفهماند ...
که جمعهها عشق تعطیل نیست؛ ...
لعنتی تازه سر آغاز عاشق شدن است ...
علیرضا_اسفندیاری
و اینجا...
صبح...
از ساحت مقدس
لبخندهای تو
ثانیه می شمارد!
کسی آن سوی جهان تو
افق را...
در پس دوستت دارم های تو
به سحر کشانده؛
تا بیایی
گره بگشایی...
علیرضا_اسفندیاری
صبح است...
و این فاصله میان ما
اندک!
فقط به اندازه ی...
یک بوسه ی دیگر
به سمتم قدم بردار...
علیرضا_اسفندیاری
°
من از تــمام صبح هایم
فقط همانی را به یاد دارم
که تو در آغوش من
لبخند می زدی...
وگرنه
باقی طلوع ها
همگی شب اند بی تــو !
علیرضا_اسفندیاری
آدم های عاشق را ...
از راه رفتن هایشان بشناس...
آرام و آهسته راه می روند
از بس با چشم هایشان
دیده اند که عشق
از آن ها فرار کرده
حتی می ترسند
قدم از قدم بردارند...
علیرضا_اسفندیاری
خوبم ...
شبیه گلدانی ...
ڪه در ڪنار پنجره ی یڪ خرابه
به گل های سرخ باغ خیره شده است
خوبم...
شبیه کشتی متروکه ای در خشکی...
ڪه می داند دیگر به آب نمی افتد
خوبم...
شبیه گرامافونی ڪه در کنج خانه
سال هاست سکوت کرده است
خوبم و دلتنگی هنوز مرا از پا...
درنیاورده است...
علیرضا_اسفندیاری
مرا بی هوا نبوس!
دیوانه قلبم فرو می ریزد ...
مگر نمی دانی
شکوفه های بهاری
با هر نسیم کوچکی
می افتند به زیر پای درخت...
اینطور ویرانگر
مرا نبوس..!
علیرضا_اسفندیاری
جای كدام زخم را...
بپوشانم...
كه دوباره عاشقت نشوم
جای شلاق لب هايت
رد بوسه هايت...
یا سردی قدم هايت...
كه روی گونه های جاده نشسته است
كدام را از تو
فراموش كنم
كه دوباره به يادم نيايی؟!
علیرضا_اسفندیاری
نیامده بود...
و اما من
مرده بودم...
عشق همیشه
آمدن...
بوسیدن...
در آغوش کشیدن
یا ماندن نیست...
عشق گاهی...
نیامدن توست...
و انتظاری که میکِشم
و انتظاری که می کُشد...
علیرضا_اسفندیاری
آدم های کمی هستند که می دانند...
تنهایی ِ یک نفر حرمت دارد...
همین طور بی هوا ...
سرشان را پایین نمی اندازند ....
و بپرند وسط تنهایی آن فرد..!
چون خوب می دانند که اگر آمدند،
باید بمانند...
تا آخرش باید بمانند...
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد....
و گرنه مسافرها ....
همیشه موقع خداحافظی،
تنهایی را هزار برابر می کنند...
علیرضا_اسفندیاری
مکالمه_ی_غیر_حضوری
میگن هر آدمی ...
یه زندگیِ گذشتهای داره...
تویِ یه عالم دیگه ...
تویِ یه جسمِ دیگه ...
راست و دروغش رو نمیدونم !
اما اگر راست باشه...
من تویِ زندگیِ قبلیم...
حتما چشمهات بودم
و تو ، قلبِ من ...
شاید واسه همینه ...
از پشتِ این همه سکوتِ تو ...
خیلی چیزها رو می دونم...
چون حتما یه بار...
یه جایی...
با تو زندگیکردم
و با تو دنیا رو دیدم ...
که الان قلبم ...
فقط برای تو می زنه و
چشمهام ...
فقط دنیایِ تو رو میبینه ...
علیرضا_اسفندیاری
.
زن ها ...
معروفند به این ...
که سخت عاشق می شوند...
سخت، ولی عمیق!
آن قدر عمیق ...
که آخر خودشان...
در آن غرق میشوند...
علیرضا_اسفندیاری
کمی...
فقط اندکی...
مرا دوست داشته باش...
من با کمترینِ تو...
به جنگ...
تمام نفرت های دنیا می روم...
علیرضا_اسفندیاری
دیوانه ها...
با خودشان حرف نمیزنند...
آنها فقط تمام روز را..
به کسی که نیست...
بلند بلند فکر میکنند!
علیرضا_اسفندیاری
ڪاش مے شد...
خاطرات تو را...
لب طاقچه ی خیال گذاشت...
ڪنار آینه ی چشم هایت ...
آن وقت هر صبح...
شانه را بر مے داشتم ...
به چشم هایت سلام مے ڪردم ...
شانه مے ڪردم تمام...
تار و پودم را ...
با خیال خاطرات ...
علیرضا_اسفندیاری