زندگی ...

گفت : زندگی مثه نخ کردنِ سوزنه!
یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی...
ولی چشات انقد خوب کار می کنه که ..
همون بار اول سوزن رو نخ می کنی،
اما هر چی پخته تر میشی...
هر چی بیشتر یاد می گیری ...
چجوری بدوزی...
چجوری پینه بزنی...
چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم ،خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه...
که هم بلد باشی بدوزی...
هم چشات اونقد سو داشته باشن...
که سوزن رو نخ کنی؟
گفت: چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت : آخه مشکل اینجاست...
وقتی که هم بلدی بدوزی...
هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...

 

بابک_زمانی 

 

زندگیه دیگه

زندگیه دیگه؛ گاهی خسته‌ت می‌کنه...
خیلی خسته‌ت می‌کنه...
اونقد که دوس داری ...
خودکارتو بذاری لای صفحات زندگیت...
ُ یه مدت بری سراغِ خودت...
هیچ‌کاری نکنی، هیچکیو نبینی، 
با هیچکی حرف نزنی، حتی نفسم نکشی؛
اما مشکل اینجاست بعد که برمی‌گردی...
می‌بینی یه نفر خودکارو از لای کتابِ زندگیت بیرون کشیده و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی!
گم میشی...
و هیچی تو دنیا بدتر از این نیست ...
که ندونی کجای زندگیتی!

 


بابک_زمانی